best

دلنوشته (نوشته های دل از دل)

best

دلنوشته (نوشته های دل از دل)

مشخصات بلاگ
best

دوستی گفت: من مسئول آنچه می‌گویم هستم نه آنچه شما برداشت می‌کنید!
و من می‌گویم:
خدا را شکر که اینها فقط نوشته‌اند!
[نه خاطره!]
بدانید،
الفاظ از آنچه بر مانیتور شما نقش بسته دروغترند!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

 

وقتی چَشم هَماهَنگ با دِلِ تَنگ می شود؛

بخوانید ای چشم را.

 

 

هر موقع تو موقعیت بزرگترین اشتباه قرار گرفتی،

راه درست همون نزدیکی هاست؛

فقط باید یه چیزایی رو مثل خجالت بذاری کنار

و فقط بگی نه.

 

 

 

نَفَسَم،

مَن که تَمام نَفَسَم را بَرایَت "زوو" کشیدم؛

دیگر چرا گریه می کنی؟

 

 

باید شبیه آیینه بغل اتومبیل ها،

روی تمام مکالمات عاشقانه برچسب زد:

الفاظ، از آنچه می شنوید، دروغترند.

 

 

این بار از تَه رویاهای خیالی نوشته

بخوانید اِند آرزوهای وصله ناجور 1 را

 

 

"دلتنگی" رو اگه فریاد بزنی "رسوایی" و

اگه تو دلت نگه داری "بغض" میشه

میدونم

آخرش بغض دلتنگی تو رسوایم می کند.

 

 

تو که اهل اردیبهشتی!

پس چرا؟

از هر طرف می گذرم به فروردینت می رسم.

 

 

پرستو،

کدام کلام را کژ به کار بردم؛

که کارمان به دل کندن و کوچ کشید.

 

 

     جـــانا به غریبستان چندین به چه می‌مانـــی

بازآ تو از این غربـــت تا چند پریشانــــــی

 

     صـد نـامه فرستادم صـد راه نــــــشان دادم

یا راه نــــــمی‌دانی یا نــامه نـــــمی‌خوانـی

 

مولانا

 

 

و گِلِگی من

 

     اَز صَــد، یـکی نـــــامه، نـآمد به بــــــــالینَم
                   صَد بُغض فرو خـوردَم، دَر حَسرَت شیرینَـم


     هَر رَه که نِشانی داشت، دُنبالِ دِلَــــــم گشتَم
                   یا عشـــق نِمی دانی، یا نـــــام و نِشـــــــانیَم 

 

 

 

       شَــــبی دِلـگیــــر و تاریــک اَز ســــیاهی

       رُخــــی تـــــابان بـِـــدیدم هَمچو مـــــاهی

 

       دَویـــــدَم در رَهَــــــش تا مَـــــطلعِ صُـبح

       سَحر گَشت آن شَـــب و سَهمَم شُد آهــــی

 

 

ساده بودم، نمی دانستم؛

عقیم می ماند!

نطفه ی عشقی که تنها در یک دل بسته شود.

 

 

 نِمی دانِست!

قَبلِ قَلبَش قِبله ای نَداشتَم،

و

بَعد قَلبَم خانه ای نَدارد.

 

 

شیرین تَرَین آرِزوها هَم،

بَرایَت دِلِشان قَنج می رَود.

 

 

شایَد تَرسیدی، فِشارِ خون بِگیرَم؛

اَما نَه،

بِشکَنَد، عشقی که نَمک نَدارَد!

 

 

بی قراری می کرد.

سَرِ جایش بَند نَبود؛

مُدام خودش را به دَر و دیوار می زد.

قلبَش را می گویم.

آرامَش که کردم

"مُرد"

شاید قلب باید بی قرار باشد.

تا زنده باشی!

تا بشود به تو گفت:

"زنده"

 

 

بلبلی دارم محبوس در قفس

و از ابتدا تنها

ولی از عشق می خواند!

به گمانم با خدای خویش عشق بازی می کند.

و یا شاید

عشق هم غریزیست!

 

 

 

به خاطر نِمی آورَم!

نِفرین بود؛

یا نِفرَت،

شاید هَم نَفَر،

این روزها عجیب بی حواس شُده ام.

واحد شُمارِشَت چه بود؟

 

 

 

روی چمن ها نشسته بودم،

که یه دختر کوچولوی دوست داشتنی،

دوید به سمتم!

دستاش رو پشت سرش گرفت و رو به روم ایستاد؛

(زُل زَد تو چِشمام)

گفتم: سلام :)

سکوت کرد.

گفتم: اسمت چیه؟ ؛)

بازم هم سکوت!

دوباره من: اسمت چیه خانوم خوشگله :)

رفت...!!؟؟

هنوز اون طرف تر داره بازی میکنه!

 

 

 

تمام هِمتَم را 

جَمع کردَم که قبل از اینکه بیایی بِبَخشَمَت؛

نَتوانستم.

 

ولی نمی دانم چه شد، 

چون تو را دیدم 

بی اختیار گفتم:

"ببخشید"

 

حتی دلم هم طرف تو ایستاده!؟

 

 

بعضی وقتها دلت واسه کسی تنگ میشه که اصلاً نَدیدیش!

یا اَگرم دیدیش

چیزی اَزش تو خاطرِت نیست

و فقط یه سِری تعریف،

یه سِری نِشونه 

اَزش بَرات مونده؛

که با تکرارشون دلتنگِش می شی!

اِینا، خورشیدهای عشقند.

که هنوز اَنوارِ عشقشون داره می تابه

حتی از راه دور!

 

 

 

سفارشم تلخ بود، اسپرسو

ولی سخته که بگم کدومش تلخ تره

غم بی تو بودن یا قهوه سرد شده

اما می دانم لب فنجان سوخت

زمانی که از لبم کام گرفت

تب عشقت هر روز شعله ورتر میشه!

 

 

خط خطی هایی در پاسخ به شعر "پشیمانی"

سروده ی علی اصغر اقتداری

کلیک

 

هر روز می آیم به دیدارت، آرامَم و پنهان، نمـــــــــــــی دانی

خالیست جایت در کنار من، از وقتی رفته ای، نمــــــــی دانی

 

از باد می پرسم از احوالت، از رنگ رخسار و از آن خالــت

از یار نو از مرد در فالت، بیمارتم عشقم نمــــــــــــــــی دانی

 

تنها نشان مانده در دستم، که با وجودم حافظش هستـــــــــــــم

رفتی و من، دل را به او بستم، یک حلقه ی زرین نمـــی دانی

 

با خنده دورم می کنی از خود، با گریه داری مجلســی با خود

اینگونه کردی از خودم بی خود، واله و سرگردان نمــــی دانی

 

از مرگ می گویی پریشانی، از عشق می جویی پشیمانـــــــی

از یأس و درد امروز فراوانی، عاشقتم عشقم نمــــــــــی دانی

 

بازنگری

 

 

زَعفِران هَم، چای یادَت را شیرین نِمی کُنَد؛

 

هَمچِنان لَب سوز و دَرد پهلوست!

 

 

L'amour fait

les plus grandes douceurs

et les plus sensibles infortunes de la vie.

 

Choix de pensées de l'amour

by: Madeleine de Scudéry

باید یکبار دگر، با خودم بنشینم     حرف دل با تو بگویم
از دلی که تنهاست
 و بپرسم 
که چرا تنهایی
که چرا دلتنگی
مگر این ابر سپید     مگر آن خنده ی ناز، که به لب های دلم می رقصید
حاصل عشق تو نیست
پس چرا تنهایی
پس چرا دلتنگی
من که دل پای دلت می دادم     من که هر روز، ز رویت، بوسه ی عشق چیدم
تو چرا خاموشی
تو چرا دلتنگی
دِلَکَم غصه ی بی داد زمان را ول کن     قصه ی غصه تلخِ دو جهان را ول کن
اندکی حتی کم
خنده ای بر دل کن
دِلَکَم شب سیاه است آری     عالم از جنگ تباه است آری
تو چرا دلتنگی
تو چرا می ترسی
تو که روشن به امید دلِ عشاق هستی     تو که صلحی به صلاح همه آفاق هستی
پس چرا تنهایی
پس چرا دلتنگی
تو که یک یار، به عالم داری
که تمام عالم، عاشق خنده ی اوست     که دل هر عاشق، بنده ی بنده ی اوست
تو که یک یار به عالم داری
که تمام گل ها، خوشگل از خنده ی اوست
آن، همان یار که ماهی به دلِ شب ها داد     آن، همان دوست که راهی به دلِ صحرا داد
در میان تو او فاصله ای نیست بیا
او همان است که عشق را به همه دنیا داد
خنده ی ناز شقایق به دل دشت از اوست     گریه ی پر تپش چشم هر عاشق از اوست
تو که خود غرق در آن یار هستی     تو که عهد دل خود را به دلِ او بستی
پس چرا ناراحت
پس چرا دلتنگی
او به دنبال نگاه هست، برو     او ندا داد، هرکه خواهد بیاید، برو
دل و دلتنگی را
به نگاهش ببخش
او تو را می خواهد، خنده بر لب، برو 

آیا خداوند برای عاشقش کافی نیست؟

زمر 36

 

گاهی دلتنگی را دوست دارم


زیرا دلم، تنها زندانیش را تنگ تر در آغوش می گیرد 

 

 

 

قِصه ی قاصِدَک

 

غُصِه ی اَشک هایست

 

که به قَصدِ قَصرِعشق قاصِدی اِختیار، 

 

و اَز تَقصیر عشق با او دَردِ دِل کَرده اَند؛

 

تا به مَقصود، قِصه ی غُصه شان را بِرساند.

 

 

قاصِدَک پیغامبر عشق اَست.

 

 

 

 

غُربتِ قَریبِ تَنهایی

 

هنگامی که فاصله ها قَریب و یاران غَریبه اَند.

 

 

 

 

Die Liebe besteht zu drei Vierteln aus Neugier.

Giacomo Casanova

 

 

 

باشکوهترین آرایش ادبی، واج آراییِ نام توست. 

 

 

 

عشق

 

ویران نمی کند!

 

جان میدهد!


ایراد از دل است!


که آبادش،


ویران کننده ی جان است.

 

 

 

گاهی باید بازگشت

حتی اگر مسیر را درست رفته باشی

و اینبار آهسته تر 

از مسیر درست لذت برد

 

براستی می شود درستی مسیر را بیمه کرد؟

 

 

 

عشق

 

طعم گَسی دارد

 

که به تلخی می زند.

 

 

جالبه

 

هرچی بیشتر میگذره

 

بیشتر می فهمم 

 

"نمی دونم"

 

     

          شاید گاهی باید ساده گفت، ساده نوشت:

 

                          دوستـت دارم

 

 

دِلتَنگَم هَنوز، دِلتَنگ

 

مُحتاجَم هَنوز، مُحتاج

 

شَب هِنگام که بَر اَفکارَم مُسَلَط می شَوی

 

آتشی اَز اَعماقِ قَلبَم  یَخِ عَقل را ذوب می کُند

 

و چه غَریبانه جاری می شَوند نَهرهای زُلال دِلتَنگی

 

صبح های نَبودَنَت 

 

وَقتی چَشم می گُشایَم

 

دنیا به چَشمَم تیره می شَود، چراکه تَمامِ بودنت

 

تَنها رویایی بوده اَز جِنسِ تَوَهُم

 

و باز مُحتاج تَر اَز هَمیشه، این مَنم دِلتَنگِ تو

 

 

 

 

 
بعضی از کوچکی تنها هستند و
 
 
بعضی به خاطر بزرگی
 
 
هیچگاه کسی پای دردِ دِل آسمان نَنِشَسته
 
 
هیچگاه کسی فریاد غربت دریا را نَشِنیده
 
 
زمین هم از تنهایی گریه می کند
 
 
من خودم لرزیدن شانه هایش را هنگام گریه دیده ام
 
 
این بی خبران می گویند "زلزله"
 
 
بزرگ که باشی تنها تَری
 
 
 

 

شَب اَست و دوباره 

 

سُکوت

 

مَن هَم خاموش می شَوم

 

هیچ چیز نِمی گویَم

 

گِلِه هَم نِمی کُنَم

 

اینبار ساعَتِ کوفته بَر دیوار

 

هَر ثانیه بانگ دوری سَر می دَهد:

 

بیا، 

 

او را هَم آرام می کنم

 

اَما اینبار

 

قَلبَم با اُلگویی فِرُکتال فَریاد می زَنَد:

 

بیا،

 

تو بِگو

 

آن را چِگونه ساکت کُنَم.

 

 

 

از درخت بید آموختم

 

تک تک ثانیه ها

 

سایه ایست کوچک از جنس برگ

 

زمانی

 

که ثانیه ها سال شود

 

سایه ای سرد از جنس فراموشی

 

خورشیدی فروزان، از جنس عشق را

 

پنهان می کند

 

 

 

 

کودکی خردسال می شناسم


که سنش به اندازه فاصله بینمان است


نه پای آمدن دارد


نه توان ماندن


و تنها


یک کار را خوب بلد است


دلتنگی


هرگاه دلتنگ می شود


بهانه تو را میگیرد


و دردناکتر اینکه


من


نه توان به دوش کشیدنش را دارم


نه یارای تن دادن به خواسته های کودکانه اش


این وسط زندگی


جاده ای ست که مرا می خواند

 

و فقط یک اتنخاب باقی می ماند

 

رفــــــــــــتن

 

 

 

"مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم

 

با خیال او ولی تنهای تنها میروم

 

در جوابم شاید او حتی نگوید کیستی

 

شاید او حتی بگوید لایق من نیستی

 

مینویسم من که عمری با خیالت زیستم

 

گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم . . ."

 

شاعر این شعر رو پیدا نکردم ولی جوابش رو نوشتم:

 

رَفتی و تَنها یِکی نامه نِوشتی، بَس نَبود

 

آن بَرای این هَمه هِجران و دوری، بَس نَبود

 

من چِگونه کَعبه دِل، خالی اَز یادت کُنَم

 

وَقتی جُز یادِ نِگاهَت، دَر دِلم هیچکَس نَبود

 

لال باد آن زَبانی که بِگویَد، لایقم نیستی

 

تو عَزیزی، لایِقَت این عاشِق بی کَس نَبود

 

تا بَرای این سه بیتَت، پاسُخی دَرخور دَهم

 

عُمر نوح و صَبر اَیوبِ زَمان هَم، بَس نَبود

 

بازنگری

 

تا آفتابی دیگرِ "خسرو گلسرخی" به زبان من

 

چَشم و گوش باز کُن اِی خُفته به خواب غِفلَت


باز کُن قَفَسِ سِهره ایمانَت را


نور بُگشا به دِلِ چَشمِ خیالت اِی دوست


و بدان، لَحظه ها دَر گُذَرَند


و خدا مُنتَظِر اَست

 

 

 

بی چاره دِلم باز هَوادار تو شُد

 

بی چاره دِلم باز گِرفتار تو شُد

 

بی چارگی یک عُمر به همراه مَن اَست

 

زآن دَم که دِلم مَحو تَماشای تو شُد

 

 

 

از آن شب که قصه رفتنت را برای ستارگان باز گفتم

 

تا صبح گریه می کنند

 

گواهم هم چشمک  زدنشان هنگام 

 

پاک کردن اشکشان است

 

 

 

گفته بودی زمانی که گلنارها برویند باز می گردی

 

تو را چه شد

 

که از آن وعده

 

ده بار فصل چیدن انار شد و

 

باز نگشتی

 

 

 

باز نومید گَشتم، اَز روزگار

سوی رَبّ، روی کَردم اُمیدوار

 

باز، طوفانی دَر دِلم آمد پَدید

شُست و بُرد، غیر از خُدا هَر چِه کِه دید

 

باز بارانی شُد دوباره، چَشمِ مَن

باز روحانی گَشت آن شَب، حال مَن

 

گویآ غَرقِ هِدایت، شُد دِلم

بَندۀ مَخصوصِ طاعَت، شُد دِلم

 

مَست بودم آن شَب، مَستِ بَندگی

تا که آمد، آن هوجومِ بی کَسی

 

ناگهان تَرسی دِلم را، تَسخیر کَرد

حال ناب بَندگی را، زَنجیر کَرد

 

گُفت با مَن، هان، بی آبروی رو سیاه

اِی که کَرده، عُمر و جانش را تَباه

 

تو به چه اُمید داری، دِل خوشی

تو که عُمرت را به بُطلان می کُشی

 

باز بارانی شُد دِلم از دَست خُود

نا اُمید و دِلشکسته، مَست خُود

 

غَرقِ اَشک و ناله بودم، نا اُمید

ناگهان اَز جانبِ حَق، مُژده رِسید

 

آنکه قَصدِ قُربتِ مُولا کُند

کی تو دیدی کَز دَرَش بیرون کُند

 

باز بَرگرد، این دِلم آغوشِ تُوست

آی آدم، این خدا مَخصوصِ تُوست

 

گر به دَرگاهم، توبه و زاری کَرده ای

من گُذشتم از حَقم، هَر چه کَرده ای

 

تا خُدایت رَحمان، بَهرِ بَندِه است

تَرس و نومیدی بِدان، اَز تو جُداست

 

پیشِ مَن یِکسان بُود، بی گناه و توبه کار

توبه کُن جانم، دَست اَز نومیدی بِدار

 

دیده بارانی گَشت، اَز سِرِّ سُخَن

حَق نَظَر کَردِه دوباره سوی مَن

 

باز، شوری دَر دِلم اُفتاد، باز

حَسرت دوری به دِل اُفتاد، باز

 

گریه کَردَم، با دلی اُمیدوار

که رَبَّت بَخشید، آن روزگار

 

مُژده دادم به دِلم، کاِی خوش سِرِشت

نامۀ اَعمالت حَق، اَز نُو نِوشت

 

این تو و این نامۀ خالی بُرو

چون که گُل کاری گُل بِنمایی دِرو

 

 

 

تحت تاثیر "باران که می بارد جدایی درد دارد" سروده مجتبی شریف

 

باران هوایی اَز دِل پُر دَرد دارد

 

دیر آشنا آری جُدایی دَرد دارد

 

آواز را بُردم زِ یاد وقتی که رفتی

 

تکرار آواز، دَر جدایی درد دارد

 

بال و پَرم دادی و یکباره رفتی

 

پرواز هم بی تو، تنهایی درد دارد

 

من گیج و مَدهوشم چِرا یکباره رفتی

 

این گیج مدهوش سینه ای پُر درد دارد

 

آموختی، رفتی، گذشتی از بی قرارت

 

این دِل اُمید وَصل یک نامرد دارد

 

 

 

سالیان دَر کوفتم عاقبت، دَر وا نشد

 

آن دِل مَغرورِ خامت، عاشق و شیدا نشد

 

کوچه ها گشتم پی اَت را یک به یک، امیدوار

 

حسرتا، حتی نشانی، از دلم پیدا نشد

 

خواب ها دیدم از وِصالت شب به شب، دیوانه وار

 

نیم تعبیری، عاقبت از آنهمه رویا نشد

 

گریه ها کردم شبانه، بی قرار و خسته دل

 

بغض سنگین گلویم، بی حضورت وا نشد

 

درد و دل کردم دمادم، با نسیم بوستان

 

بلبل عشقت دمی هم، همنشین ما نشد

 

روزها کردم نظر، رو به سوی جاده ها

 

مات تصویری ز رویت، بر دل رسوا نشد

 

گفته بودَش دوستی، روزگار درد آخر می شود

 

عمر این ساقی تمام و روزگارش، خوش نشد

 

 

 

دست تکان دادم

گفتی به سلامت

و دلگیر شدم وقتی

به جای خودت جانشین انتخاب کردی

و مرا به سلامت سپردی

سلامت جانشین خوبی نبود

چون 

از زمانی که رفتی 

او هم از کنارم پر کشید

 

 

 

اونی که دیدارش باعث شادی و لذت منه


از دوری من لذت میبره

 

شادیم فدای لذتت

 

 

کاش شروع نمی شد


سلامی که به لبخند ختم شد


کاش فرو افتاده بود


نگاهی که تو را عاشقانه دید


کاش بسته می ماند


لبی که با عشق تو باز شد


کاش کر می شد


گوشی که محبتت را شنید


کاش فرو نمی ریخت


غروری که با عشق لگد مال شد


کاش باور می کرد


دلی که فراموش شده بود

 

"رابطه ای که یکطرفه است،


یکطرفه است"

 

و من اینجا از نو شروع می کنم


با سلامی دوباره


با چشمی باز


با لبی غزل خوان


با گوشی شنوا


با غروری عاشق


دوستت دارم


به گمانم


هنوز دلم باور نکرده

 

"رابطه ای که یکطرفه است،


یکطرفه است"

 

 

 

پنهان شدی ز دیده، رنگ از رخم پریده

خشکیده آب دیده، کی می شود بیایی؟

 

دل خسته شد ز زاری، از رنج و بی قراری

ای مه وش بهاری، کی می شود بیایی؟

 

شب تنگ از سیاهی، دل تنگ از جدایی

روز وصال باقی، کی می شود بیایی؟

 

خون است دیده ما، عشق است گریه ما

آرامش دل ما، کی می شود بیایی؟

 

جانم به لب رسیده، عشقت به تب کشیده

هان نور جان و دیده، کی می شود بیایی؟

 

ای روح و جان نرگس، سرو روان نرجس

بی روی ماهت هرگز، کی می شود بیایی؟

 

در موسم بهاران، جمع است جمع یاران

ای یار بی قراران، کی می شود بیایی؟

 

میلاد روز عیدت، گشته دوباره فرصت

پایان پذیرد غیبت، کی می شود بیایی؟

 

دل منتظر به راهت، چشم پرتپش به پایت

تا جان کنم فدایت، کی می شود بیایی؟

 

ای منجی هدایت، خشکیده بحر طاقت

کی می شود بیایی؟ کی می شود بیایی؟

 

 

 

مرا ساختند تا تو را بترسانم


مرا ساختند تا تو را دور کنم


ولی من عاشقت شدم


کشاورز نمیدانست مترسک قلب نمی خواهد


بیچاره کشاورزی که مترسکش


عاشق پرندگان باشد

 

 

 

برای نشان دادن عشقتان

 

نیاز نیست


نظم عالم را بهم بزنید

 

نیاز نیست


آسمان را بشکافید


نیاز نیست


نیست را هست کنید

 

فقط کافیست


خود مهربان همیشگیتان باشید

 

عشق


یک لبخند ساده


یک سلام از ته دل


یک نوازش بی پیرایه است

 

عشق یعنی بودن

 

 

 

به هر خواسته ای که نباید جواب داد


یکبار آدم


به حرف شیطان اعتماد کرد


نتیجه اش یه جهان انسان سر در گم در دنیاست

 

 

 

خوشبختی به معنی راحتی و آسودگی نیست

 

خوشبختی یعنی یه پنج وارونه که برات بتپه



و چقدر پنج داریم که یکیش وارونه نیست



راستی تا حالا فکر کردین 


اگه همه چی بر عکس می شد 


چی می شد 


رفتنت برگشتن می شد


تنفرت عشق می شد


و این دوری طولانی


یه پنج وارونه بزرگ بزرگ می شد

 

 

 

 

خوشتر از دوران عشق ایام نیست

                    بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع

                     عشق را آغاز هست انجام نیست

 

سعدی

 

 

 

 

بخشیدمت


ولی فراموشت نمی کنم


تا دوباره خام دروغ های کسی نشوم

 

 

 

قصه ما و خدا قصه ی عشقه


خدا می خواد بریم طرفش

بهمون یه چیز رو نشون میده

که متوجه خودش بشیم


درست مثل وقتی که ما

به یه بچه شکلات نشون می دیم

که بیاد بغلمون


هدف ما بغل کردن بچه اس


هدف خدا هم همینه


ولی ما خدا رو نمی بینیم

و فقط فکرمون فقط دنبال شکلاته!!!!!

 

گاهی وقتا شکلات رو به بچه می دیم

اونم می دوه و میره

 

بچه ها دنبال شکلاتن عشق رو نمی فهمن

 

گاهی هم خدا دلتنگه

شکلاتی که نشون داده نمیده

 

میریم پیشش گریه می کنیم

شکلات میخوایم

ولی اون ما رو میخواد

شکلات نمیده

میترسه که یه وقت نریم

دوست داره بمونیم پیشش

 

خدااااا

 

من دیگه شکلات نمی خوام

 

این معنیش این نیست که شکلات رو دوست ندارم

نه!

یعنی شکلات رو بدون تو نمی خوام

 

دوست دارم تو بغلت باشم

حالا اگه شکلات هم تو دستم باشه

اعتراض نمی کنم

 

وای که بغلت چقدر گرم و نرم و شیرینه

 

 

 

چگونه تاب آورم رفتنت را


در هجوم بی رحمی ها و بی وفایی ها

 

تو خود از مهربانی ها گفتی


تو خود رهنمای ما شدی


تو به ما درس وفا داری و یکدلی دادی

 

چگونه راضی به ترکمان شدی


چگونه تنهایمان گذاشتی

 

دلتنگ لبخند ملیح و سخنان ساده ات هستم


همانان که تا عمق وجود اثر داشت و


روح خواب و غفلت زده مان را به وجد می آورد

 

بعد از تو دوباره همه خوابیدند


و اندک مردان روزگار هم


ساکت شدند

 

چقدر بی تو تنهاییم

 

و ما تنها


درسکوت


و انتظار


به سوگ می نشینیم

 

تا بیاید آنکه تو می گفتی

 

 

 

این روزها

آسمان هم مثل من

دل نازک شده

کمتر با بغض به آسمان نگاه کن

 

 

 

هر چیزی که کهنه میشه از رنگ و رو میره


الا عشــــــــــــــق


که هر روز و هر روز 


سرختر و سبزتر از قبل میشه


سرختر چون

دل رو خون می کنه


و سبزتر چون

تو دلت ریشه میزنه و رشد میکنه