best

دلنوشته (نوشته های دل از دل)

best

دلنوشته (نوشته های دل از دل)

مشخصات بلاگ
best

دوستی گفت: من مسئول آنچه می‌گویم هستم نه آنچه شما برداشت می‌کنید!
و من می‌گویم:
خدا را شکر که اینها فقط نوشته‌اند!
[نه خاطره!]
بدانید،
الفاظ از آنچه بر مانیتور شما نقش بسته دروغترند!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۲۵ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

گاهی درد را هر چقدرهم، توضیح بدهی متوجه نمی شوند؛

فقط باید مهمانشان کنی به درد!

مهمانتان می کنم به درد از نگاه یک درد کشیده.

نگارا!

ببین! بارانی، اینان را چگونه سر ذوق آورده؛

اگر تو را ببینند، چه می کنند!

چقدر سرد شده تهران؛

از وقتی صدای گرمت را از من دریغ کرده ای!

اگر حافظ، راستگو باشد؛

بیشتر از خودم، دلم برای او می سوزد!

درست بالای سرم تابلو زده اند، کارگران مشغول کارند؛

ولی صدای تخریب از گوشه کنار دلم می آید!

 

گاهی که سعی می کنم، جمله ای عاشقانه بنویسم؛

تازه می فهمم، حافظ، چه دروغگوی ماهری بوده!

1 2 3

نَبَرد را نَبُرد.

تنها، تنهاتر شد!

وقتی آخرین مهره را می زد.

 

گاهی خود خواه می شوم.

آرزو می کنم، کاش هیچکس نبود.

خنده دار است، که به هیچکس هم، حسودی کنی!

 

شاه

به کنجی خزید

و با اشاره در سکوت

فرمان به عزل خویش داد!

درد دل های عاشقانه اش را بخوانید؛

عاشق است!

 

لینک وبلاگ به درخواست نویسنده (جواد آقا) حذف شد!

گذشتن گاهی معنی رفتن و رها کردن

و گاهی معنی بخشیدن می دهد.

 

من از تو گذشتم؛

به همان سادگی که تو از من گذشتی!

تنها گذر زمان است؛

که درستی یک تصمیم را آشکار می سازد.

تنها در زمان و مکان درست بودن،

اهمیت ندارد؛

آنچه به زمان  و مکان، درستی می دهد؛

تصمیم درست است!!

 

کاش

در زمان درست

در مکان درست باشیم!

در دیر زمانی نه چنان دور و نه نزدیک

                                        در شام غریبی که سپید بود و نه تاریـک

آمـد یـکی شــب زده ی مـست به شــعرم

                                        کرد آه و فغان از دل سرگشته به تفکیک

          چون سوخته ی راه دلم، مرا دگر باکی نیست

از کل جهان مرا نیازی به تنِ خاکی نیســـــت                  

 

          گفتی که تنها بشود دلم، چونکه بسوزد با تــو!

آنکس که دلش با تو بسوزد، بگو با کی نیست؟                 

چقدر خوب است؛

که توضیح نمی خواهی!

همه چیز را می بینی، می دانی.

با این باور هیچ وقت دلتنگ نمی شوم؛

هیچ وقت!

 

چقدر دروغ زیباست!

وقتی وعده تو را بدهد.

 

نخست نسخه دلم را پیچیدم؛ 

سپس سخت مسخِ نگاهت شدم!

 

 

 

چنان سرم داغ و

اتفاقات تب دار است؛

که می خواهم مثل کبک سر در برف بکنم!

که نه تو را ببینم نه با تو را!

 

باور می کنی؟

اگر بگویم دلم برایت تنگ شده.

نه، تو حقایق را هم انکار کردی! 

چه برسد به این دروغ ها.

 

به گمانم،

گره ها هم، مثل من، تو را گم کرده اند؛

که اینطور از درد به خودشان پیچیده اند.

 

 

نمی دانم چرا و چطور؟

همین قدر میدانم که آمده بود؛

سر تکان داده و خندیده بود.

و همین بس است!

 

 

کاش مَردم معنی بارانِ غمت را بلد بودند؛
مُردم از بس سوال تکراری شنیدم که:
چه شده است؟

 

می گویی، بگو؛
همین گفتنت، مرا کافیست؛
حتی: "نه!!!!