مثلِ کودکی سرگردان،
در میانِ کوچه پس کوچههای دلتنگی گم میشوم!
وقتی که نیستی.
من هنوز همان، کودکِ داخلِ کمد هستم؛
لطفاً در نزنید!
کاش میشد، دوباره بترسی!
من برایت آیت الکرسی بخوانم؛
و باز بخندی.
توقع زیادی ندارم!
چهارپایهای کوچک کنج خاطراتت برای من بس است.
بین خودمان باشد؛
دلم برای سادگی لبخندهایت تنگ شده!
خستگی، متعلق مرد است؛
ولی من دیگر مرد خستگی نیستم!
آنقدر، بین زمین و آسمان دلم، فاصله افتاده!
که دیگر، حتی قطرهای بر کویر دلم نمیبارد.
وقتی مقصد یکیست!
ترجیح میدهم، از میانه بروم و فراموش شوم؛
تا بمانم و نتوانم فراموش کنم.
آنقدر آسمانش ابری بود!
که دیگر برق دندانهایش دیده نمیشد.
وقتی سکوت می کنی که:
قانون جاذبه را، عشق خلق و
سیب کشف و
من نوشتم!
سکوت مینویسد!
خودکاری که جوهر امیدش خشک شده.
حروف را هزار بار کنار هم چیدم و دوباره بهم ریختم؛
هیچ واژهای به اندازه نام تو زیبا نیست.