نمیدانم؛
شاید تمام نوشتهها،
با نمیدانم، شروع میشود!
زمانی که میدانی، نمیدانی.
من هنوز گیج آن انفجارم،
نه صدایی میشنوم؛
نه زمین را زیر پایم حس میکنم.
امان از وقتی که بغضی میشکند!
من آینده و اتفاقهایش را در رویاهای کودکیم دیدم!
اما چه سود، که این رویاها در بزرگسالی به سراغم آمدند.
گاهی!
چند پله سقوط چنان ته دلت را خالی میکند؛
که با نگاه به انتهای مسیر، سرگیجه میگیری.
ولی نترس،
یک پله هم که بالاتر بیایی؛
یک پله نزدیکتر شدی!
بهم میگفت شما دیونهاید!
تَوَهم دارید؛
کله ملق می زنید،
گرسنگی به خودتون میدید،
دور سنگا میچرخید،
منم لبخند میزدم.
برای بعضیها فقط میشه آرزوی رستگاری کرد، دیگه توضیح دادن فایده نداره!
زندگی من!
نبینم ناراحت باشی؛
غم که تو چشات جمع بشه،
خنجر میشه میره تو قلب من!
گره لبات رو باز کن؛
دوباره به این خسته دل بخند.
تا شب تارم روشن بشه.
وسعت عشق مرا باید از نگاهم بخوانی؛
حرارت عشق مرا باید از دستانم لمس کنی؛
و بی قراری مرا باید در صدای قلبم جست و جو کنی؛
زبان کلمات از بیان عشق ناتوان است!
تویی که خود مرا عاشق کردی؛
خودت بیا و ببین.
خودت بیا و هرچه شعر و جمله راجع به تو می گویند بشنو!
من تنها می توانم بنویسم :
دوستت دارم.
دلِ شکسته،
یعنی:
دلی که شکسته!
دنبالِ مفهوم نباش؛
دلِ شکسته، درد دارد، غم دارد، غصه دارد!
مفهوم ندارد.
داشتن یه عالم ستاره،
شاید! آسمون تاریک دلت رو خوشگل کنه!
ولی هیچ وقت، برات گرم یا روشنش نمی کنه.
تا حالا شده، به یه منبع نور قوی نگاه کنی؟
بعدش، سرت رو به هرطرف به چرخونی؛
یا نه، اصلاً چشمات رو ببندی؛
بازم تصویر اون میاد جلوی چشمت!
از وقتی تو رو دیدم؛
چقدر دنیا و آدماش خوشگل شدن.
کوچیکتر که بودم؛
فکر می کردم معجزه،
همراه یه صدای بلند و نور زیاد وقتی زمین می لرزه اتفاق میوفته؛
الان دیدم نه! خیلی آروم و شیرینه!
لبخند تو،
بزرگترین معجزه ی عالمه.
جالب است!
خود آگاهم، نا آگاه
و نا خود آگاهم، آگاه است به تو؛
برای همین رویاهام پر از تو و زندگیم خالی از توست.
تا حالا دیدین بعضی چیزا مُسریه!
مثل: خنده،
خمیازه.
وقتی عاشق میشی؛
بدنت حساس میشه!
حساس میشه به بدن یکی دیگه،
اگه درد داشته باشه؛
دردش رو تو قلبت حس می کنی!
حتی اگه کنارش نباشی!
حتی اگه بهت نگه!!
عزیزم از بس خوبی نمی گی چقدر درد داری؛
ولی من همش رو حس می کنم.
فردا تک تک ثانیه ها،
پوتین می شوند و
رژه می روند؛
روی اعصابم!
از الان صدای:
"گروهان به جای خود" ـَش را می شنوم.
نگارا،
دلتنگت می شوم؛
تو که اینهمه بی وفا نبودی!
چقدر مرز باریکی دارد؛
خوشبختی!
چه محدوده ی تنگی،
آغوشت را که باز می کنی؛
دستت از محدوده خارج می شود!
دلبندم،
من طاقت اینهمه سکوت را ندارم.
همیشه سکوت،
نشانه عصبانیت و دلخوری و دلتنگی و غم نیست!
گاهی سکوت یعنی:
آرامش،
یعنی: خوشبختی!
یعنی:
بشینی و لذت ببری از اتفاق های خوب زندگیت؛
گوش جان بسپاری به ندای بهشتی،
که تو را می خواند:
عشق، برای توست و من عاشق توام!
طول شبها می تونه با هم برابر باشه؛
ولی عرضشون نه!
شاید یه شب واست، به اندازه یه سال، عرض داشته باشه!
شاید یه شب هزار ماه عرض داشته باشه!
شاید یه شب به تموم زندگیت بیارزه!
شب هایی که با تو هستم اینجوریند.
مثل امشب.
تو قدرِ منی؛
من قَدرت رو می دونم.
فکر کنم جنس خنده هات،
پنبه ایه!
آخه هر موقعه، گوشم پر میشه از خنده هات؛
دیگه صدای هیچکدوم از دردهام رو نمی شنوم!
تا حالا شده وقتی خوابی به یه آرزوی محالت برسی؟
دوست داری تمام دنیا رو بدی، ولی واقعی باشه!
خواب نباشه!
اونجوری ازت می خوام پیشم بمونی!
چه جوری میشه اوج عصبانیت رو نشون داد؟
با داد زدن؟!
با دعوا!؟
با فریاد کشیدن؟
نه!!
به نظرم اوجش اونجاست؛
که خسته و بی رمق یه گوشه کز کنی
و فقط ساکت باشی.