best

دلنوشته (نوشته های دل از دل)

best

دلنوشته (نوشته های دل از دل)

مشخصات بلاگ
best

دوستی گفت: من مسئول آنچه می‌گویم هستم نه آنچه شما برداشت می‌کنید!
و من می‌گویم:
خدا را شکر که اینها فقط نوشته‌اند!
[نه خاطره!]
بدانید،
الفاظ از آنچه بر مانیتور شما نقش بسته دروغترند!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

 

از لغزش جوانمردان در گذرید،

زیرا جوانمرد نمى‌لغزد، جز آن که دست خدا او را بلند مرتبه مى‌سازد.

نهج البلاغه

 

از پشت سر چشمانم را گرفته بود تا حدس بزنم، کیست؛

خدایا می‌شود تا ابد دستانش را بر ندارد،

خسته‌ام از دیدن جهانی که تو را ندارد!

تو تنها معامله‌ای هستی، که با هیچ جور معادله‌ای؛

ضرر نمی‌دهی!

مـیـشــــه معـاملــه کـــرد!

تمام خصوصی‌هایم هم می‌دانند؛

مخاطب خاصی ندارم.

به جز تو!

مهم نیست! کجای راه اشتباهی،

مهم! باور و برگشت است.

 

بهم می‌گفت شما دیونه‌اید!

تَوَهم دارید؛

کله ملق می زنید،

گرسنگی به خودتون می‌دید،

دور سنگا می‌چرخید،

منم لبخند می‌زدم.

برای بعضی‌ها فقط میشه آرزوی رستگاری کرد، دیگه توضیح دادن فایده نداره!

 

چطور است؟ 

عاشقان تو حسود نیستند!

می خواهند، همه را در عشقشان سهیم کنند.

عجیب است!

ولی،

صدایِ سکوت نمی گذارد، بخوابم؛

اینهمه سکوت فریاد می زند:

خدا.

سجده ها،

آرامشِ بی پایانی دارند؛

انگار در آغوش خدایی!

از خودم دلگیرم!

خدا، اینهمه سریع پاسخ اعتمادم را می دهد؛

و من اینهمه غافلم.

اگر رنگین کمان لبخند خدا باشد؛

پس خدا از اون بالا داره بر عکس نگاهمون می کنه!

 

یکی بود، یکی نبود؛

غیر از خدا هیچکس نبود!

 

یه حسی هست که

نه دلت می خواد بخندی، نه حرف بزنی، نه تو صورت کسی نگاه کنی

اصلا دوست داری با همه دعوا کنی

سرت سنگینه، گوشات پره، دل باد کرده، قیافه ات مرده است (لب ها صاف چشما باز پر از بی حسی)

"درگیری" به معنای واقعی کلمه

ولی تهش اینه که این فقط یه حسه

"حس"

راحته میشه ازش رد شد اگه خودت بخوای

 

 

هر موقع تو موقعیت بزرگترین اشتباه قرار گرفتی،

راه درست همون نزدیکی هاست؛

فقط باید یه چیزایی رو مثل خجالت بذاری کنار

و فقط بگی نه.

 

 

 

بلبلی دارم محبوس در قفس

و از ابتدا تنها

ولی از عشق می خواند!

به گمانم با خدای خویش عشق بازی می کند.

و یا شاید

عشق هم غریزیست!

 

 

باید یکبار دگر، با خودم بنشینم     حرف دل با تو بگویم
از دلی که تنهاست
 و بپرسم 
که چرا تنهایی
که چرا دلتنگی
مگر این ابر سپید     مگر آن خنده ی ناز، که به لب های دلم می رقصید
حاصل عشق تو نیست
پس چرا تنهایی
پس چرا دلتنگی
من که دل پای دلت می دادم     من که هر روز، ز رویت، بوسه ی عشق چیدم
تو چرا خاموشی
تو چرا دلتنگی
دِلَکَم غصه ی بی داد زمان را ول کن     قصه ی غصه تلخِ دو جهان را ول کن
اندکی حتی کم
خنده ای بر دل کن
دِلَکَم شب سیاه است آری     عالم از جنگ تباه است آری
تو چرا دلتنگی
تو چرا می ترسی
تو که روشن به امید دلِ عشاق هستی     تو که صلحی به صلاح همه آفاق هستی
پس چرا تنهایی
پس چرا دلتنگی
تو که یک یار، به عالم داری
که تمام عالم، عاشق خنده ی اوست     که دل هر عاشق، بنده ی بنده ی اوست
تو که یک یار به عالم داری
که تمام گل ها، خوشگل از خنده ی اوست
آن، همان یار که ماهی به دلِ شب ها داد     آن، همان دوست که راهی به دلِ صحرا داد
در میان تو او فاصله ای نیست بیا
او همان است که عشق را به همه دنیا داد
خنده ی ناز شقایق به دل دشت از اوست     گریه ی پر تپش چشم هر عاشق از اوست
تو که خود غرق در آن یار هستی     تو که عهد دل خود را به دلِ او بستی
پس چرا ناراحت
پس چرا دلتنگی
او به دنبال نگاه هست، برو     او ندا داد، هرکه خواهد بیاید، برو
دل و دلتنگی را
به نگاهش ببخش
او تو را می خواهد، خنده بر لب، برو 

آیا خداوند برای عاشقش کافی نیست؟

زمر 36