داستان آه
در دیر زمانی نه چنان دور و نه نزدیک
در شام غریبی که سپید بود و نه تاریـک
آمـد یـکی شــب زده ی مـست به شــعرم
کرد آه و فغان از دل سرگشته به تفکیک
***
رفتم به برش تار شبی وقت پگاه
کـردم ســوال از ســبب آنـهمه آه
خندید به پرسشم ولی پاســــخ داد
وای از نگاهی و نگاهی و نــگاه
***
گفتـــم به نـگاهی شـده ای مـسخ و تـباه
دلــباخـته و شــب زده و روی ســــــیاه
پرده به کناری زد و لَختی، نشانم دادش
آن حور سرشتی که زده طعنه به مـــاه
***
رفتم به بر حور و سلامش کردم
از داشته ام جان به فدایش کـردم
لبخند زد و طره ی گیسو افشـاند
آشفتـــه دوباره سلامـــش کـــردم
***
گفتم ز سرم زیاد است آن موی سیاه
آن چادر گیتی که زده خیمه به مـــاه
خندیــد و رمید و داد، تابی به سرش
مجنون شدم و مست از آن ناز نـگاه
***
یــاران قــــدم اندر رهِ بـی ره مـــگذارید
اندر طلـــــبش پای به هر ره مـــــگذارید
من ســــوختم و ســـــاختم و نالـــه کشیدم
از راه، رهی، ره، به رهش، ره مگذارید