گیرم، امشب را از نگاهِ من پنهان شدی؛
آفتابِ فردا را چه خواهی کرد!
در دیر زمانی نه چنان دور و نه نزدیک
در شام غریبی که سپید بود و نه تاریـک
آمـد یـکی شــب زده ی مـست به شــعرم
کرد آه و فغان از دل سرگشته به تفکیک
شَــــبی دِلـگیــــر و تاریــک اَز ســــیاهی
رُخــــی تـــــابان بـِـــدیدم هَمچو مـــــاهی
دَویـــــدَم در رَهَــــــش تا مَـــــطلعِ صُـبح
سَحر گَشت آن شَـــب و سَهمَم شُد آهــــی
رفت
نرفتم
ماندم
رفت
نرفتند
ماندند
نه خود رفتم تا ترکشان کرده باشم
نه آنان را رها کردم که بروند و تنهایم بگذارند
امیدم به فرصت بعدیست
شاید تا آن زمان
آنقدر مرد شده باشم
که یا راهی شوم
یا راهیشان کنم