گیرم، امشب را از نگاهِ من پنهان شدی؛
آفتابِ فردا را چه خواهی کرد!
در دیر زمانی نه چنان دور و نه نزدیک
در شام غریبی که سپید بود و نه تاریـک
آمـد یـکی شــب زده ی مـست به شــعرم
کرد آه و فغان از دل سرگشته به تفکیک
می دانست:
همه کوچه پس کوچه های نگاهش را بلدم؛
ولی نمی دانست:
تنها چشمانش را بسته بود و بهانه می آورد!