چنان سرم داغ و
اتفاقات تب دار است؛
که می خواهم مثل کبک سر در برف بکنم!
که نه تو را ببینم نه با تو را!
چنان سرم داغ و
اتفاقات تب دار است؛
که می خواهم مثل کبک سر در برف بکنم!
که نه تو را ببینم نه با تو را!
باور می کنی؟
اگر بگویم دلم برایت تنگ شده.
نه، تو حقایق را هم انکار کردی!
چه برسد به این دروغ ها.
سلام دوستان
به واسطه فرصت پیش اومده
از پنجشنبه
به مدت یه هفته ای میرم پابوس بزرگان
اگه قابل باشیم به یاد شما هم هستیم.
حلال کنید.
می دانست:
همه کوچه پس کوچه های نگاهش را بلدم؛
ولی نمی دانست:
تنها چشمانش را بسته بود و بهانه می آورد!
حَق با مُعلمَم بود:
توقع زیاد باعث دلخوری می شَود؛
شاید توقع یک لبخند هم از تو زیاد است.
یه حسی هست که
نه دلت می خواد بخندی، نه حرف بزنی، نه تو صورت کسی نگاه کنی
اصلا دوست داری با همه دعوا کنی
سرت سنگینه، گوشات پره، دل باد کرده، قیافه ات مرده است (لب ها صاف چشما باز پر از بی حسی)
"درگیری" به معنای واقعی کلمه
ولی تهش اینه که این فقط یه حسه
"حس"
راحته میشه ازش رد شد اگه خودت بخوای
هر موقع تو موقعیت بزرگترین اشتباه قرار گرفتی،
راه درست همون نزدیکی هاست؛
فقط باید یه چیزایی رو مثل خجالت بذاری کنار
و فقط بگی نه.
باید شبیه آیینه بغل اتومبیل ها،
روی تمام مکالمات عاشقانه برچسب زد:
الفاظ، از آنچه می شنوید، دروغترند.
"دلتنگی" رو اگه فریاد بزنی "رسوایی" و
اگه تو دلت نگه داری "بغض" میشه
میدونم
آخرش بغض دلتنگی تو رسوایم می کند.
جـــانا به غریبستان چندین به چه میمانـــی
بازآ تو از این غربـــت تا چند پریشانــــــی
صـد نـامه فرستادم صـد راه نــــــشان دادم
یا راه نــــــمیدانی یا نــامه نـــــمیخوانـی
اَز صَــد، یـکی نـــــامه، نـآمد به بــــــــالینَم
صَد بُغض فرو خـوردَم، دَر حَسرَت شیرینَـم
هَر رَه که نِشانی داشت، دُنبالِ دِلَــــــم گشتَم
یا عشـــق نِمی دانی، یا نـــــام و نِشـــــــانیَم
کاش ذکری یادمان می داد در باب وصال
در مـفاتیح الجــنانش شیخ عباس قــــــمی
وَصـــل را اِشتباهــــی مَعنا کَرده ای
یا که دَر موصول، اِشتباهی کَرده ای
آن که مَن دَر صَد کلید می خوانَــمَش
شَــــبی دِلـگیــــر و تاریــک اَز ســــیاهی
رُخــــی تـــــابان بـِـــدیدم هَمچو مـــــاهی
دَویـــــدَم در رَهَــــــش تا مَـــــطلعِ صُـبح
سَحر گَشت آن شَـــب و سَهمَم شُد آهــــی
بی قراری می کرد.
سَرِ جایش بَند نَبود؛
مُدام خودش را به دَر و دیوار می زد.
قلبَش را می گویم.
آرامَش که کردم
"مُرد"
شاید قلب باید بی قرار باشد.
تا زنده باشی!
تا بشود به تو گفت:
"زنده"
بلبلی دارم محبوس در قفس
و از ابتدا تنها
ولی از عشق می خواند!
به گمانم با خدای خویش عشق بازی می کند.
و یا شاید
عشق هم غریزیست!
به خاطر نِمی آورَم!
نِفرین بود؛
یا نِفرَت،
شاید هَم نَفَر،
این روزها عجیب بی حواس شُده ام.
واحد شُمارِشَت چه بود؟
روی چمن ها نشسته بودم،
که یه دختر کوچولوی دوست داشتنی،
دوید به سمتم!
دستاش رو پشت سرش گرفت و رو به روم ایستاد؛
(زُل زَد تو چِشمام)
گفتم: سلام :)
سکوت کرد.
گفتم: اسمت چیه؟ ؛)
بازم هم سکوت!
دوباره من: اسمت چیه خانوم خوشگله :)
رفت...!!؟؟
هنوز اون طرف تر داره بازی میکنه!
تمام هِمتَم را
جَمع کردَم که قبل از اینکه بیایی بِبَخشَمَت؛
نَتوانستم.
ولی نمی دانم چه شد،
چون تو را دیدم
بی اختیار گفتم:
"ببخشید"
حتی دلم هم طرف تو ایستاده!؟
بعضی وقتها دلت واسه کسی تنگ میشه که اصلاً نَدیدیش!
یا اَگرم دیدیش
چیزی اَزش تو خاطرِت نیست
و فقط یه سِری تعریف،
یه سِری نِشونه
اَزش بَرات مونده؛
که با تکرارشون دلتنگِش می شی!
اِینا، خورشیدهای عشقند.
که هنوز اَنوارِ عشقشون داره می تابه
حتی از راه دور!
سفارشم تلخ بود، اسپرسو
ولی سخته که بگم کدومش تلخ تره
غم بی تو بودن یا قهوه سرد شده
اما می دانم لب فنجان سوخت
زمانی که از لبم کام گرفت
تب عشقت هر روز شعله ورتر میشه!
خط خطی هایی در پاسخ به شعر "پشیمانی"
سروده ی علی اصغر اقتداری
هر روز می آیم به دیدارت، آرامَم و پنهان، نمـــــــــــــی دانی
خالیست جایت در کنار من، از وقتی رفته ای، نمــــــــی دانی
از باد می پرسم از احوالت، از رنگ رخسار و از آن خالــت
از یار نو از مرد در فالت، بیمارتم عشقم نمــــــــــــــــی دانی
تنها نشان مانده در دستم، که با وجودم حافظش هستـــــــــــــم
رفتی و من، دل را به او بستم، یک حلقه ی زرین نمـــی دانی
با خنده دورم می کنی از خود، با گریه داری مجلســی با خود
اینگونه کردی از خودم بی خود، واله و سرگردان نمــــی دانی
از مرگ می گویی پریشانی، از عشق می جویی پشیمانـــــــی
از یأس و درد امروز فراوانی، عاشقتم عشقم نمــــــــــی دانی
بازنگری
فرمان نَبُرد و به اینجا هبوط کرد
دَرد اَست به خاطر سیبی سقوط کرد
اِمروز دَردِ دِگَری دارَد اِین دِلم
ایران، طَیاره اَش دوباره سقوط کرد
روحشان شاد و غریق رحمت
L'amour fait
les plus grandes douceurs
et les plus sensibles infortunes de la vie.
Choix de pensées de l'amour
by: Madeleine de Scudéry
آیا خداوند برای عاشقش کافی نیست؟
زمر 36
قِصه ی قاصِدَک
غُصِه ی اَشک هایست
که به قَصدِ قَصرِعشق قاصِدی اِختیار،
و اَز تَقصیر عشق با او دَردِ دِل کَرده اَند؛
تا به مَقصود، قِصه ی غُصه شان را بِرساند.
قاصِدَک پیغامبر عشق اَست.
گاهی باید بازگشت
حتی اگر مسیر را درست رفته باشی
و اینبار آهسته تر
از مسیر درست لذت برد
براستی می شود درستی مسیر را بیمه کرد؟
رفت
نرفتم
ماندم
رفت
نرفتند
ماندند
نه خود رفتم تا ترکشان کرده باشم
نه آنان را رها کردم که بروند و تنهایم بگذارند
امیدم به فرصت بعدیست
شاید تا آن زمان
آنقدر مرد شده باشم
که یا راهی شوم
یا راهیشان کنم
دِلتَنگَم هَنوز، دِلتَنگ
مُحتاجَم هَنوز، مُحتاج
شَب هِنگام که بَر اَفکارَم مُسَلَط می شَوی
آتشی اَز اَعماقِ قَلبَم یَخِ عَقل را ذوب می کُند
و چه غَریبانه جاری می شَوند نَهرهای زُلال دِلتَنگی
صبح های نَبودَنَت
وَقتی چَشم می گُشایَم
دنیا به چَشمَم تیره می شَود، چراکه تَمامِ بودنت
تَنها رویایی بوده اَز جِنسِ تَوَهُم
و باز مُحتاج تَر اَز هَمیشه، این مَنم دِلتَنگِ تو
شَب اَست و دوباره
سُکوت
مَن هَم خاموش می شَوم
هیچ چیز نِمی گویَم
گِلِه هَم نِمی کُنَم
اینبار ساعَتِ کوفته بَر دیوار
هَر ثانیه بانگ دوری سَر می دَهد:
بیا،
او را هَم آرام می کنم
اَما اینبار
قَلبَم با اُلگویی فِرُکتال فَریاد می زَنَد:
بیا،
تو بِگو
آن را چِگونه ساکت کُنَم.
از درخت بید آموختم
تک تک ثانیه ها
سایه ایست کوچک از جنس برگ
زمانی
که ثانیه ها سال شود
سایه ای سرد از جنس فراموشی
خورشیدی فروزان، از جنس عشق را
پنهان می کند