اسیر کوی دل یار نگشتم و اسیر کوی دلم گشت
اسیر چشم یار نگشتم و اسیر چشم ترم گشت
به دیده آموختم رسم شرم و حیا تو در تمام زمینی از آن نهان نشدی
به لب رسید صبرم وزرد شد رویم به سرخی لبت رویم را خضاب نشدی
به باده پناه بردم از غم دوری تو به مستی ام غمت فزون شد و عیان نشدی
غمت دیدگانم را به بازی گرفته
چرا لبانت پایانی برای تپش قلبم نمی شود
آه مگر نمی دانی که دلتنگیم در کنارت بی معنی می شود
من نزدیک توام، اما نه در کنار تو
مرا به مهمانی آغوشت فرا بخوان
گاهی وقتا آدم بد جوری زمین می خوره ولی کاش همه ی زمین خوردن ها این جوری باشه چون می شه بعدش بلند شد
امیدم در همه دوران تو بودی فروغ چشمم از یاران تو بودی
تو فکر دیگری بودی و لیکن قرار و نای من تنها تو بودی
کاش می شد با لباس خاکستری سوی او من فرستم خبری
تا بداند حال خراب و زار مرا بهر خنده نشکند دل مرا