تا لنگر زندگیت، میان اشتباهات تکراریت، گیر نکند؛
تلنگری لازم است!
ترس با نا امیدى،
و شرم با محرومیت همراه است،
و فرصتها چون ابرها مىگذرند،
پس فرصتهاى نیک را غنیمت شمارید.
نهج البلاغه
من موج به موج در هوس ساحل رویت
سرگشته و شیدا ز لبت مست سبویـــــت
آرام به ساحل شود هر موج خروشـــان
تو شانهای و من، پیچ و خمِ مجعدِ مویت
(از امام پرسیدند که رسول خدا (ص) فرمود: موها را رنگ کنید و خود را شبیه یهود نسازید یعنى چه؟ فرمود) پیامبر (ص) این سخن را در روزگارى فرمود که پیروان اسلام اندک بودند، اما امروز که اسلام گسترش یافته، و نظام اسلامى استوار شده، هرکس آن چه را دوست دارد انجام دهد.
نهج البلاغه
عَلامَةُ الصّابِرِ فى ثَلاثٍ: صبور سه نشانه دارد :
أوَّلُها أن لا یَکسِلَ، اول آن که سستى نمى کند ،
وَالثّانیَةُ أن لا یَضجَرَ، دوم آن که افسرده و دلتنگ نمى شود
وَالثّالِثَةُ أن لا یَشکُوَ مِن رَبِّهِ تَعالى؛ و سوم آن که از پروردگار خود شِکوه نمى کند ؛
لأِنَّهُ إذا کَسِلَ فَقَد ضَیَّعَ الحَقَّ، زیرا اگر سستى کند، حق را ضایع کرده،
وَ إذا ضَجِرَ لَم یُؤَدِّ الشُّکرَ، و اگر افسرده و دلتنگ باشد شکر نمى گذارد
وَإذا شَکا مِن رَبِّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقَد عَصاهُ؛ و اگر از پروردگارش شکوه کند او را معصیت کرده است .
علل الشرایع، ج2، ص498، ح1
ناتوانترینِ مردم کسى است که در دوستیابى ناتوان است،
و از او ناتوانتر آنکه دوستان خود را از دست بدهد.
نهج البلاغه
پنجره عاشق و زیباســـت اگر، تو در آن باشی
چشم مخصوص تماشاست اگر، تو در آن باشی
از قنـــــــــوت سجدههای هر شبــــــــت فهمیدم
عشـــق راهی به خداســت اگر، تو در آن باشی
با مردم آن گونه معاشرت کنید،
که اگر مردید، بر شما اشک ریزند،
و اگر زنده ماندید، با اشتیاق سوى شما آیند.
نهج البلاغه
چون دنیا به کسى روى آورد،
نیکىهاى دیگران را به او عاریت دهد،
و چون از او روى برگرداند خوبیهاى او را نیز بربایند.
نهج البلاغه
از ویژگىهاى انسان که در شگفتى میمانید:
با پارهاى "چربی" مىنگرد!
و با "گوشت" سخن مىگوید!
و با "استخوان" مىشنـــــود!
و از "شکافى" نَفس مىکشد!
نهج البلاغه
میخواستم بگویم دریایی؛
دیدم از آن آرامتــــــــری!
گفتم شاید رویایــــــــــــی؛
اما از آن هم شیرینتـری!
نه بـــــــــــهار هم نیستی؛
زیراکه از آن زیباتــری!
تو، آرامِ زیبایِ شیرینِ منی.
تو، فقط تویی!
خاطراتم را ورق زدم؛
لابهلای آرزوهایم را گشتم؛
تک تک رویاهایم را جستوجو کردم؛
تو، کجا اتفاق افتادهای که اینقدر آشنایی؟!
صدقه دادن دارویى ثمربخش است،
و کردار بندگان در دنیا،
فردا در پیش روى آنان جلوهگر است.
نهج البلاغه
سینه خردمند صندوق راز اوست!
و خوشرویى وسیله دوستیابى،
و شکیبایى، گورستان پوشاننده عیبهاست.
نهج البلاغه
دانـــش، میراثى گرانبها
و آدابـــــ ، زیورهاى همیشه تازه
و اندیشه ، آیینهاى شفاف است.
نهج البلاغه
امروز روبروی آیینه ایستادم؛
عادیترین عادی را دیدم که،
معصومانه به دنبال تفاوت میگشت!
ناتوانــــــی، آفـــــــت
و شکیبایـــــی، شجاعت
و نخواستــــن، ثـــروت
و پرهیزگاری، سپر نگهدارنده
و رضایـــــت، همنشین نیکو است.
نهج البلاغه
نه آنقدر حریصم، که تو را برای خودم بخوام؛
و نه آنقدر ثروتمند، که به دیگران ببخشمــــت.
شدهام درویشی، که درویشی هم بلد نیســــــت!
بخل ننگ و ترس نقصان است .
و تهیدستى، مردِ زیرک را در برهان کُند مىسازد؛
و انسانِ تهیدست در شهر خویش، نیز بیگانه است!
نهج البلاغه
آنکه طمـــــــــــــع را شعار خود گرداند،
خود را خـــــُــــرد نماید؛
و آنکه راز سختـــی خود بر هرکس گشود،
خود را خــــــــوار نمود؛
و آنکه زبانش را بر خود فرمانروا ساخت،
خود را از بها بیانداخت!
نهج البلاغه
آدمها اسیرِ تفکراتِ خودشان هستند؛
اگر فکر میکنی گناهکاری، گناهکاری!
و اگر فکر میکنی آزادی، آزادی!
کسی کامل است که آرزویی نداشته باشد.
یا باید به آرزوهایش رسیده باشد؛
یا از آنها دست کشیده باشد.
این سفیدی نشان بیگناهی نیست؛
تنها دستهایم را در آسیاب سفید کردم.
آری، من همان گرگ قصهها هستم!
مثلاً: همان دهکده باشد و همان تاب و همان خانه،
مثلاً: تمامِ پنجرهها باز باشد و تمامِ درختان سبز،
مثلاً: اذانِ صبح باشد و عهدی با دعای عهد،
مثلاً: حیاط باشد و فواره و ماهیهای قرمز،
مثلاً: شب باشد و عید و ساعتهای خراب،
مثلاً: نگاه باشد و سکوت و چشمهای بیقرار،
مثلاً: بزرگترین مشکل قند باشد و بهترین راه حل خندههای شیرینت،
دو غریبــــــــه دو تا قلب در به در
دو تا دلواپس این چشمــــــــــای تر
دو تا اسم دو خاطره دو نقطه چین
دوتا دور افتاده ی تنها نشیـــــــــن
شایان جعفرنژاد
پریشان کن سر زلف سیاهت، شــــانه اش با من
سیه زنجیر گیسو بـــاز کن، دیوانـــــه اش با من
محمد تقوی
صفائی بود دیشب با خیالــــت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کـــــــردم
ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبـــــان رفتم
بگذار روان شود!
بگذار در تو ریشه بدواند؛
بگذار آهسته آهسته غرق شوی،
بگذار نم نمش صورتت را بشوید!
بگذار جاری شود،
اگر نه جمع میشود؛ سنگ میشود!
درد میشود.
از "دالِ" دل نوشتم و بی دل شـــــــــدم، همی
"واوِ" وقوعِ عشقـــــــــــی که آتش زدم، همی