پریشان کن سر زلف سیاهت، شــــانه اش با من
سیه زنجیر گیسو بـــاز کن، دیوانـــــه اش با من
محمد تقوی
پریشان کن سر زلف سیاهت، شــــانه اش با من
سیه زنجیر گیسو بـــاز کن، دیوانـــــه اش با من
محمد تقوی
صفائی بود دیشب با خیالــــت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کـــــــردم
ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبـــــان رفتم
بگذار روان شود!
بگذار در تو ریشه بدواند؛
بگذار آهسته آهسته غرق شوی،
بگذار نم نمش صورتت را بشوید!
بگذار جاری شود،
اگر نه جمع میشود؛ سنگ میشود!
درد میشود.
از "دالِ" دل نوشتم و بی دل شـــــــــدم، همی
"واوِ" وقوعِ عشقـــــــــــی که آتش زدم، همی
مهلقا شکایت میکرد:
خداوندا!
قارون را با گنجش به خاک سپردی؛
پس چرا گنجم را بی من دفن کردی.
و من شکر میکردم:
که او هنوز زنده است.
میگن: یه حالتی هست؛
که تو خواب، آدم هرچی میخواد داد بزنه یا تکون بخوره نمیتونه!
میگن: خیلی سخته!
خیلی ترسناکه!
میگن: فریادت شنیده نمیشه؟!
الان دلم یه عالمه فریاد میخواد که نمیتونم بزنم؛
بعد اون همه حرفی که زدم و شنیده نشد.
میگه: هوا سرد شده!
برات چادر مادر بزرگ رو آوردم.
میگم: ممنونم مهلقا؛
ولی این پایین گرمه، بگیر دور خودت تا سرما نخوری.