چشمانت را گشتم؛ دروغ میگویند، همهجا آسمان همین رنگ است!
من آینده و اتفاقهایش را در رویاهای کودکیم دیدم!
اما چه سود، که این رویاها در بزرگسالی به سراغم آمدند.
گاهی!
چند پله سقوط چنان ته دلت را خالی میکند؛
که با نگاه به انتهای مسیر، سرگیجه میگیری.
ولی نترس،
یک پله هم که بالاتر بیایی؛
یک پله نزدیکتر شدی!
بهم میگفت شما دیونهاید!
تَوَهم دارید؛
کله ملق می زنید،
گرسنگی به خودتون میدید،
دور سنگا میچرخید،
منم لبخند میزدم.
برای بعضیها فقط میشه آرزوی رستگاری کرد، دیگه توضیح دادن فایده نداره!
زندگی من!
نبینم ناراحت باشی؛
غم که تو چشات جمع بشه،
خنجر میشه میره تو قلب من!
گره لبات رو باز کن؛
دوباره به این خسته دل بخند.
تا شب تارم روشن بشه.