پریشان کن سر زلف سیاهت، شــــانه اش با من
سیه زنجیر گیسو بـــاز کن، دیوانـــــه اش با من
محمد تقوی
صفائی بود دیشب با خیالــــت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کـــــــردم
ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبـــــان رفتم
از "دالِ" دل نوشتم و بی دل شـــــــــدم، همی
"واوِ" وقوعِ عشقـــــــــــی که آتش زدم، همی
من هنوز گیج آن انفجارم،
نه صدایی میشنوم؛
نه زمین را زیر پایم حس میکنم.
امان از وقتی که بغضی میشکند!
وسعت عشق مرا باید از نگاهم بخوانی؛
حرارت عشق مرا باید از دستانم لمس کنی؛
و بی قراری مرا باید در صدای قلبم جست و جو کنی؛
زبان کلمات از بیان عشق ناتوان است!
تویی که خود مرا عاشق کردی؛
خودت بیا و ببین.
خودت بیا و هرچه شعر و جمله راجع به تو می گویند بشنو!
من تنها می توانم بنویسم :
دوستت دارم.
کوچیکتر که بودم؛
فکر می کردم معجزه،
همراه یه صدای بلند و نور زیاد وقتی زمین می لرزه اتفاق میوفته؛
الان دیدم نه! خیلی آروم و شیرینه!
لبخند تو،
بزرگترین معجزه ی عالمه.
طول شبها می تونه با هم برابر باشه؛
ولی عرضشون نه!
شاید یه شب واست، به اندازه یه سال، عرض داشته باشه!
شاید یه شب هزار ماه عرض داشته باشه!
شاید یه شب به تموم زندگیت بیارزه!
شب هایی که با تو هستم اینجوریند.
مثل امشب.
تو قدرِ منی؛
من قَدرت رو می دونم.
پاییز،
که بوی دلتنگی نمی دهد؛
بوی غم هم نمی دهد،
اصلاً تنهایی ندارد که!
اشکال از من است!
اشتباهی هوس سبز شدن کرده ام.
گذشتن گاهی معنی رفتن و رها کردن
و گاهی معنی بخشیدن می دهد.
من از تو گذشتم؛
به همان سادگی که تو از من گذشتی!
دِلتَنگَم هَنوز، دِلتَنگ
مُحتاجَم هَنوز، مُحتاج
شَب هِنگام که بَر اَفکارَم مُسَلَط می شَوی
آتشی اَز اَعماقِ قَلبَم یَخِ عَقل را ذوب می کُند
و چه غَریبانه جاری می شَوند نَهرهای زُلال دِلتَنگی
صبح های نَبودَنَت
وَقتی چَشم می گُشایَم
دنیا به چَشمَم تیره می شَود، چراکه تَمامِ بودنت
تَنها رویایی بوده اَز جِنسِ تَوَهُم
و باز مُحتاج تَر اَز هَمیشه، این مَنم دِلتَنگِ تو
از درخت بید آموختم
تک تک ثانیه ها
سایه ایست کوچک از جنس برگ
زمانی
که ثانیه ها سال شود
سایه ای سرد از جنس فراموشی
خورشیدی فروزان، از جنس عشق را
پنهان می کند
کودکی خردسال می شناسم
که سنش به اندازه فاصله بینمان است
نه پای آمدن دارد
نه توان ماندن
و تنها
یک کار را خوب بلد است
دلتنگی
هرگاه دلتنگ می شود
بهانه تو را میگیرد
و دردناکتر اینکه
من
نه توان به دوش کشیدنش را دارم
نه یارای تن دادن به خواسته های کودکانه اش
این وسط زندگی
جاده ای ست که مرا می خواند
و فقط یک اتنخاب باقی می ماند
رفــــــــــــتن
"مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم
با خیال او ولی تنهای تنها میروم
در جوابم شاید او حتی نگوید کیستی
شاید او حتی بگوید لایق من نیستی
مینویسم من که عمری با خیالت زیستم
گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم . . ."
شاعر این شعر رو پیدا نکردم ولی جوابش رو نوشتم:
رَفتی و تَنها یِکی نامه نِوشتی، بَس نَبود
آن بَرای این هَمه هِجران و دوری، بَس نَبود
من چِگونه کَعبه دِل، خالی اَز یادت کُنَم
وَقتی جُز یادِ نِگاهَت، دَر دِلم هیچکَس نَبود
لال باد آن زَبانی که بِگویَد، لایقم نیستی
تو عَزیزی، لایِقَت این عاشِق بی کَس نَبود
تا بَرای این سه بیتَت، پاسُخی دَرخور دَهم
عُمر نوح و صَبر اَیوبِ زَمان هَم، بَس نَبود
بازنگری
تا آفتابی دیگرِ "خسرو گلسرخی" به زبان من
چَشم و گوش باز کُن اِی خُفته به خواب غِفلَت
باز کُن قَفَسِ سِهره ایمانَت را
نور بُگشا به دِلِ چَشمِ خیالت اِی دوست
و بدان، لَحظه ها دَر گُذَرَند
و خدا مُنتَظِر اَست
بی چاره دِلم باز هَوادار تو شُد
بی چاره دِلم باز گِرفتار تو شُد
بی چارگی یک عُمر به همراه مَن اَست
زآن دَم که دِلم مَحو تَماشای تو شُد
از آن شب که قصه رفتنت را برای ستارگان باز گفتم
تا صبح گریه می کنند
گواهم هم چشمک زدنشان هنگام
پاک کردن اشکشان است
گفته بودی زمانی که گلنارها برویند باز می گردی
تو را چه شد
که از آن وعده
ده بار فصل چیدن انار شد و
باز نگشتی
باز نومید گَشتم، اَز روزگار
سوی رَبّ، روی کَردم اُمیدوار
باز، طوفانی دَر دِلم آمد پَدید
شُست و بُرد، غیر از خُدا هَر چِه کِه دید
باز بارانی شُد دوباره، چَشمِ مَن
باز روحانی گَشت آن شَب، حال مَن
گویآ غَرقِ هِدایت، شُد دِلم
بَندۀ مَخصوصِ طاعَت، شُد دِلم
مَست بودم آن شَب، مَستِ بَندگی
تا که آمد، آن هوجومِ بی کَسی
ناگهان تَرسی دِلم را، تَسخیر کَرد
حال ناب بَندگی را، زَنجیر کَرد
گُفت با مَن، هان، بی آبروی رو سیاه
اِی که کَرده، عُمر و جانش را تَباه
تو به چه اُمید داری، دِل خوشی
تو که عُمرت را به بُطلان می کُشی
باز بارانی شُد دِلم از دَست خُود
نا اُمید و دِلشکسته، مَست خُود
غَرقِ اَشک و ناله بودم، نا اُمید
ناگهان اَز جانبِ حَق، مُژده رِسید
آنکه قَصدِ قُربتِ مُولا کُند
کی تو دیدی کَز دَرَش بیرون کُند
باز بَرگرد، این دِلم آغوشِ تُوست
آی آدم، این خدا مَخصوصِ تُوست
گر به دَرگاهم، توبه و زاری کَرده ای
من گُذشتم از حَقم، هَر چه کَرده ای
تا خُدایت رَحمان، بَهرِ بَندِه است
تَرس و نومیدی بِدان، اَز تو جُداست
پیشِ مَن یِکسان بُود، بی گناه و توبه کار
توبه کُن جانم، دَست اَز نومیدی بِدار
دیده بارانی گَشت، اَز سِرِّ سُخَن
حَق نَظَر کَردِه دوباره سوی مَن
باز، شوری دَر دِلم اُفتاد، باز
حَسرت دوری به دِل اُفتاد، باز
گریه کَردَم، با دلی اُمیدوار
که رَبَّت بَخشید، آن روزگار
مُژده دادم به دِلم، کاِی خوش سِرِشت
نامۀ اَعمالت حَق، اَز نُو نِوشت
این تو و این نامۀ خالی بُرو
چون که گُل کاری گُل بِنمایی دِرو
تحت تاثیر "باران که می بارد جدایی درد دارد" سروده مجتبی شریف
باران هوایی اَز دِل پُر دَرد دارد
دیر آشنا آری جُدایی دَرد دارد
آواز را بُردم زِ یاد وقتی که رفتی
تکرار آواز، دَر جدایی درد دارد
بال و پَرم دادی و یکباره رفتی
پرواز هم بی تو، تنهایی درد دارد
من گیج و مَدهوشم چِرا یکباره رفتی
این گیج مدهوش سینه ای پُر درد دارد
آموختی، رفتی، گذشتی از بی قرارت
این دِل اُمید وَصل یک نامرد دارد
سالیان دَر کوفتم عاقبت، دَر وا نشد
آن دِل مَغرورِ خامت، عاشق و شیدا نشد
کوچه ها گشتم پی اَت را یک به یک، امیدوار
حسرتا، حتی نشانی، از دلم پیدا نشد
خواب ها دیدم از وِصالت شب به شب، دیوانه وار
نیم تعبیری، عاقبت از آنهمه رویا نشد
گریه ها کردم شبانه، بی قرار و خسته دل
بغض سنگین گلویم، بی حضورت وا نشد
درد و دل کردم دمادم، با نسیم بوستان
بلبل عشقت دمی هم، همنشین ما نشد
روزها کردم نظر، رو به سوی جاده ها
مات تصویری ز رویت، بر دل رسوا نشد
گفته بودَش دوستی، روزگار درد آخر می شود
عمر این ساقی تمام و روزگارش، خوش نشد
دست تکان دادم
گفتی به سلامت
و دلگیر شدم وقتی
به جای خودت جانشین انتخاب کردی
و مرا به سلامت سپردی
سلامت جانشین خوبی نبود
چون
از زمانی که رفتی
او هم از کنارم پر کشید
کاش شروع نمی شد
سلامی که به لبخند ختم شد
کاش فرو افتاده بود
نگاهی که تو را عاشقانه دید
کاش بسته می ماند
لبی که با عشق تو باز شد
کاش کر می شد
گوشی که محبتت را شنید
کاش فرو نمی ریخت
غروری که با عشق لگد مال شد
کاش باور می کرد
دلی که فراموش شده بود
"رابطه ای که یکطرفه است،
یکطرفه است"
و من اینجا از نو شروع می کنم
با سلامی دوباره
با چشمی باز
با لبی غزل خوان
با گوشی شنوا
با غروری عاشق
دوستت دارم
به گمانم
هنوز دلم باور نکرده
"رابطه ای که یکطرفه است،
یکطرفه است"
مرا ساختند تا تو را بترسانم
مرا ساختند تا تو را دور کنم
ولی من عاشقت شدم
کشاورز نمیدانست مترسک قلب نمی خواهد
بیچاره کشاورزی که مترسکش
عاشق پرندگان باشد
برای نشان دادن عشقتان
نیاز نیست
نظم عالم را بهم بزنید
نیاز نیست
آسمان را بشکافید
نیاز نیست
نیست را هست کنید
فقط کافیست
خود مهربان همیشگیتان باشید
عشق
یک لبخند ساده
یک سلام از ته دل
یک نوازش بی پیرایه است
عشق یعنی بودن
خوشبختی به معنی راحتی و آسودگی نیست
خوشبختی یعنی یه پنج وارونه که برات بتپه
و چقدر پنج داریم که یکیش وارونه نیست
راستی تا حالا فکر کردین
اگه همه چی بر عکس می شد
چی می شد
رفتنت برگشتن می شد
تنفرت عشق می شد
و این دوری طولانی
یه پنج وارونه بزرگ بزرگ می شد
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست
سعدی
قصه ما و خدا قصه ی عشقه
خدا می خواد بریم طرفش
بهمون یه چیز رو نشون میده
که متوجه خودش بشیم
درست مثل وقتی که ما
به یه بچه شکلات نشون می دیم
که بیاد بغلمون
هدف ما بغل کردن بچه اس
هدف خدا هم همینه
ولی ما خدا رو نمی بینیم
و فقط فکرمون فقط دنبال شکلاته!!!!!
گاهی وقتا شکلات رو به بچه می دیم
اونم می دوه و میره
بچه ها دنبال شکلاتن عشق رو نمی فهمن
گاهی هم خدا دلتنگه
شکلاتی که نشون داده نمیده
میریم پیشش گریه می کنیم
شکلات میخوایم
ولی اون ما رو میخواد
شکلات نمیده
میترسه که یه وقت نریم
دوست داره بمونیم پیشش
خدااااا
من دیگه شکلات نمی خوام
این معنیش این نیست که شکلات رو دوست ندارم
نه!
یعنی شکلات رو بدون تو نمی خوام
دوست دارم تو بغلت باشم
حالا اگه شکلات هم تو دستم باشه
اعتراض نمی کنم
وای که بغلت چقدر گرم و نرم و شیرینه
نمی دانم
حال توفان زده ی روزهای با تو بهتر بود
یا این آرامش مرگ آور بی تو
دل بعد از تو مردابی راکد شده
که ماهیانش همه مرده اند
اما آرام است
دیگر کاری به کارم ندارد
و از هم دور شده ایم
در این آرامِش
دیگر نیازمند لبخندی نیست
تا آرامَش کند