بی قراری می کرد.
سَرِ جایش بَند نَبود؛
مُدام خودش را به دَر و دیوار می زد.
قلبَش را می گویم.
آرامَش که کردم
"مُرد"
شاید قلب باید بی قرار باشد.
تا زنده باشی!
تا بشود به تو گفت:
"زنده"
بی قراری می کرد.
سَرِ جایش بَند نَبود؛
مُدام خودش را به دَر و دیوار می زد.
قلبَش را می گویم.
آرامَش که کردم
"مُرد"
شاید قلب باید بی قرار باشد.
تا زنده باشی!
تا بشود به تو گفت:
"زنده"