دشت لبریز ز چشم غضب آلود حرامی
پر و سرریزِ سپاهی و سیاهی
و همه منتظر تشنه لبی دیگر
و دنبال سری دیگر
مشتاق تنی
دشت لبریز ز چشم غضب آلود حرامی
پر و سرریزِ سپاهی و سیاهی
و همه منتظر تشنه لبی دیگر
و دنبال سری دیگر
مشتاق تنی
می گویند نزدیک ظهر بود که عاشورا، عاشورا شد.
می گویند مولا دستانش می لرزید.
می گویند صدایش سنگین بغضی عمیق بود.
می گویند دست به کمر راه می رفت.
می گویند اصلاً همان روز پیر شد.
می گویند اینها همه از وقتی شروع شد که،
تو رفتی!
می گویند و چقدر شنیدنش سخت است؛
وای به حال پدری که دید.