صدایم نکن!
میدانم همکلامی با تو، چقدر لذتبخش است؛
اما بگذار، غرق در چشمانت بمیرم.
عجیب است!
ولی،
صدایِ سکوت نمی گذارد، بخوابم؛
اینهمه سکوت فریاد می زند:
خدا.
و خوشبختی! یعنی:
صدای لطیفی که، در اوج خستگی، بیدارت کند؛ برای
نماز.
فکر کنم جنس خنده هات،پنبه ایه!آخه هر موقعه، گوشم پر میشه از خنده هات؛دیگه صدای هیچکدوم از دردهام رو نمی شنوم!
چقدر سرد شده تهران؛
از وقتی صدای گرمت را از من دریغ کرده ای!
درست بالای سرم تابلو زده اند، کارگران مشغول کارند؛
ولی صدای تخریب از گوشه کنار دلم می آید!
نمی دانم
آن سشوار لعنتی برایت چه داشت؟
که صدای من نداشت.