من هنوز گیج آن انفجارم،
نه صدایی میشنوم؛
نه زمین را زیر پایم حس میکنم.
امان از وقتی که بغضی میشکند!
نیما می گفت:
خواب در چشم ترم می شکند!
امشب فهمیدم؛
وقتی تو را نداشتم.
نَبَرد را نَبُرد.
تنها، تنهاتر شد!
وقتی آخرین مهره را می زد.
شایَد تَرسیدی، فِشارِ خون بِگیرَم؛
اَما نَه،
بِشکَنَد، عشقی که نَمک نَدارَد!