مهلقا اینقدر با چشمان معصومت زل نزن به من،
سکوتت را بشکن و بخند؛
حتی اگر من ساکتم!
چقدر مرز باریکی دارد؛
خوشبختی!
چه محدوده ی تنگی،
آغوشت را که باز می کنی؛
دستت از محدوده خارج می شود!
دلبندم،
من طاقت اینهمه سکوت را ندارم.
همیشه سکوت،
نشانه عصبانیت و دلخوری و دلتنگی و غم نیست!
گاهی سکوت یعنی:
آرامش،
یعنی: خوشبختی!
یعنی:
بشینی و لذت ببری از اتفاق های خوب زندگیت؛
گوش جان بسپاری به ندای بهشتی،
که تو را می خواند:
عشق، برای توست و من عاشق توام!
روی چمن ها نشسته بودم،
که یه دختر کوچولوی دوست داشتنی،
دوید به سمتم!
دستاش رو پشت سرش گرفت و رو به روم ایستاد؛
(زُل زَد تو چِشمام)
گفتم: سلام :)
سکوت کرد.
گفتم: اسمت چیه؟ ؛)
بازم هم سکوت!
دوباره من: اسمت چیه خانوم خوشگله :)
رفت...!!؟؟
هنوز اون طرف تر داره بازی میکنه!
شَب اَست و دوباره
سُکوت
مَن هَم خاموش می شَوم
هیچ چیز نِمی گویَم
گِلِه هَم نِمی کُنَم
اینبار ساعَتِ کوفته بَر دیوار
هَر ثانیه بانگ دوری سَر می دَهد:
بیا،
او را هَم آرام می کنم
اَما اینبار
قَلبَم با اُلگویی فِرُکتال فَریاد می زَنَد:
بیا،
تو بِگو
آن را چِگونه ساکت کُنَم.