ناز دانه،
الهی قربان بهانه گیری هایت بشوم.
آنقدر گریه کردی؛
که آنچه را می خواستی گرفتی.
روی چمن ها نشسته بودم،
که یه دختر کوچولوی دوست داشتنی،
دوید به سمتم!
دستاش رو پشت سرش گرفت و رو به روم ایستاد؛
(زُل زَد تو چِشمام)
گفتم: سلام :)
سکوت کرد.
گفتم: اسمت چیه؟ ؛)
بازم هم سکوت!
دوباره من: اسمت چیه خانوم خوشگله :)
رفت...!!؟؟
هنوز اون طرف تر داره بازی میکنه!