مهلقا صورتم را با دست نوازش میکرد و میگفت:
چقدر چشمانت را خاک گرفته؛
گفتم:
بیابان، بیابان است بی باران!
پرسیدم؛
آبرو از کجا جمع کنم؟
گفت: نیمه شب رویت را بشور و بر خاک بگذار!