مهلقا شکایت میکرد:
خداوندا!
قارون را با گنجش به خاک سپردی؛
پس چرا گنجم را بی من دفن کردی.
و من شکر میکردم:
که او هنوز زنده است.
مهلقا شکایت میکرد:
خداوندا!
قارون را با گنجش به خاک سپردی؛
پس چرا گنجم را بی من دفن کردی.
و من شکر میکردم:
که او هنوز زنده است.
میگه: هوا سرد شده!
برات چادر مادر بزرگ رو آوردم.
میگم: ممنونم مهلقا؛
ولی این پایین گرمه، بگیر دور خودت تا سرما نخوری.
میگم: مهلقا، اینو از کجا پیدا کردی؟!
میگه: دفتر خاطراتت، همیشه تو دسترس بوده.
میگم: به قول اون بزرگ،
"زیباترین باغچه رو هم که بیل بزنی، حداقل یه کرم توش پیدا میشه"
میگه: من دلم واسه تو تنگ شده، دنبال تو می گردم.
مهلقا متشکرم،
خیلی گرمم بود؛ تشنه ی تشنه بودم.
حالا گلاب دیگه چرا قاطیش کردی!
پر رو میشمهاااا.
بالای سرم نشسته بود؛
آروم قرآن پچ پچ میکرد!
چشام رو باز کردم،
گفتم: مهلقا چرا آروم میخونی؟
گفت: میخواستم از خواب نیوفتی.
و من هنوز خوابم!
مهلقا صورتم را با دست نوازش میکرد و میگفت:
چقدر چشمانت را خاک گرفته؛
گفتم:
بیابان، بیابان است بی باران!