best

دلنوشته (نوشته های دل از دل)

best

دلنوشته (نوشته های دل از دل)

مشخصات بلاگ
best

دوستی گفت: من مسئول آنچه می‌گویم هستم نه آنچه شما برداشت می‌کنید!
و من می‌گویم:
خدا را شکر که اینها فقط نوشته‌اند!
[نه خاطره!]
بدانید،
الفاظ از آنچه بر مانیتور شما نقش بسته دروغترند!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

 

بر فرض مثال هم، که مثالـت بزنم

با نیت تـــــــو، قرعه به فالت بزنم

شاید بشود، رخصت آن که یک دم

تا از ته دل، بوسه به خالـــت بزنم

 

پنجره عاشق و زیباســـت اگر، تو در آن باشی

چشم مخصوص تماشاست اگر، تو در آن باشی

از قنـــــــــوت سجده‌های هر شبــــــــت فهمیدم

عشـــق راهی به خداســت اگر، تو در آن باشی

+

تمام گوش‌ها را کر بکنی و تمام چشم‌ها را کور؛

تو مهم بودی که خواندی و شنیدی!

 

آری حق با تو بود؛

شبیه عکس‌هایم نیستم.

آنها یک قدم از من به تو نزدیک‌ترند!

چه خوبه یکی ساعتش رو با ساعت تو تنظیم کنه!

 

مثلاً: همان دهکده باشد و همان تاب و همان خانه،

مثلاً: تمامِ پنجره‌ها باز باشد و تمامِ درختان سبز،

مثلاً: اذانِ صبح باشد و عهدی با دعای عهد،

مثلاً: حیاط باشد و فواره و ماهی‌های قرمز،

مثلاً: شب باشد و عید و ساعت‌های خراب،

مثلاً: نگاه باشد و سکوت و چشم‌های بی‌قرار،

مثلاً: بزرگ‌ترین مشکل قند باشد و بهترین راه حل خنده‌های شیرینت،

زندگی، 

داشتنِ یک قلبِ اضافیست؛

که برای تو بتپد!

زندگی یعنی من، زندگی یعنی تو.

 

آرزو کردم برایت بهترین آرزوها را!

از زعفران روی مَن، رو می‌بِگَردانی چرا؟

مولوی

صفائی بود دیشب با خیالــــت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کـــــــردم

 

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبـــــان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

 

شهریار

از "دالِ" دل نوشتم و بی دل شـــــــــدم، همی

"واوِ" وقوعِ عشقـــــــــــی که آتش زدم، همی

هرچقدر هم که پا بلندی بکنم؛

باز هم دستم به وصف چشمان تو نمی‌رسد!

هنوز هم ترافیکش سنگین است؛

خیابان‌های منتهی به تو!

+

کاش می‌شد، دوباره بترسی!

من برایت آیت الکرسی بخوانم؛

و باز بخندی.

بین خودمان باشد؛

دلم برای سادگی لبخندهایت تنگ شده!

  قانون جاذبه را، عشق خلق و                                                      

                سیب کشف و

                                                                  من نوشتم!

جاذبه یعنی "تو"

حروف را هزار بار کنار هم چیدم و دوباره بهم ریختم؛

هیچ واژه‌ای به اندازه نام تو زیبا نیست.

من آینده و اتفاق‌هایش را در رویاهای کودکیم دیدم!

اما چه سود، که این رویاها در بزرگسالی به سراغم آمدند.

 

یقین دارم؛ 

اگر قرار بود برف، رنگ دیگری داشته باشد.

به خاطر تو آبی بود!

می شود؛ آتش گرفت، در سوز سرمای زمستان!

وقتی که چشمانت هیزم عشقم باشد.

تمام قول و قرارهای شیرینت؛

درست مثل چک پدرم برگشت خورد.

موجودی دلت را چک کن!

 

تَوَهُم بود، که تو هَم مرا دوست داری!

بهار می شود! سیاهیِ زمستان؛

وقتی لبخند میزنی.

وسعت عشق مرا باید از نگاهم بخوانی؛

حرارت عشق مرا باید از دستانم لمس کنی؛ 

و بی قراری مرا باید در صدای قلبم جست و جو کنی؛

 

زبان کلمات از بیان عشق ناتوان است!

تویی که خود مرا عاشق کردی؛

خودت بیا و ببین.

 

 

خودت بیا و هرچه شعر و جمله راجع به تو می گویند بشنو!

 

من تنها می توانم بنویسم :

دوستت دارم.

 

فقط بیا!

+

گاهی غزل

به سبک اصفهانی

:)

+

تا حالا شده، به یه منبع نور قوی نگاه کنی؟

بعدش، سرت رو به هرطرف به چرخونی؛

یا نه، اصلاً چشمات رو ببندی؛

بازم تصویر اون میاد جلوی چشمت!

 

از وقتی تو رو دیدم؛

چقدر دنیا و آدماش خوشگل شدن.

عشق! یعنی اینکه اینقدر ساکت باشی؛

که فکر کنه نبودی!

:(

کوچیکتر که بودم؛

فکر می کردم معجزه،

همراه یه صدای بلند و نور زیاد وقتی زمین می لرزه اتفاق میوفته؛

الان دیدم نه! خیلی آروم و شیرینه!

 

لبخند تو،

بزرگترین معجزه ی عالمه.

اگرچه خوشبختی، برای همه ی عالم هفت حرف دارد؛

ولی برای من، فقط دو حرف دارد!

تو

جالب است!
خود آگاهم،  نا آگاه
و نا خود آگاهم، آگاه است به تو؛
برای همین رویاهام پر از تو و زندگیم خالی از توست.

 

طول شبها می تونه با هم برابر باشه؛
ولی عرضشون نه!


شاید یه شب واست، به اندازه یه سال، عرض داشته باشه!
شاید یه شب هزار ماه عرض داشته باشه!
شاید یه شب به تموم زندگیت بیارزه!
شب هایی که با تو هستم اینجوریند.
مثل امشب.


تو قدرِ منی؛
من قَدرت رو می دونم.

زیاد غصه نمی خورم؛

اگر تو هم بروی!

شاید تنها، کمی دق کردم.

+ +

تو اهل کدام قبیله ای؟

که نیامده، قبله ی من شده ای!

+

دلم مانند کودکان بهانه ی تو را می گیرد؛

بیا و حرف راست را، از بچه بشنو!

گذشتن گاهی معنی رفتن و رها کردن

و گاهی معنی بخشیدن می دهد.

 

من از تو گذشتم؛

به همان سادگی که تو از من گذشتی!

          چون سوخته ی راه دلم، مرا دگر باکی نیست

از کل جهان مرا نیازی به تنِ خاکی نیســـــت                  

 

          گفتی که تنها بشود دلم، چونکه بسوزد با تــو!

آنکس که دلش با تو بسوزد، بگو با کی نیست؟                 

 

چقدر دروغ زیباست!

وقتی وعده تو را بدهد.

 

نخست نسخه دلم را پیچیدم؛ 

سپس سخت مسخِ نگاهت شدم!

 

 

 

چنان سرم داغ و

اتفاقات تب دار است؛

که می خواهم مثل کبک سر در برف بکنم!

که نه تو را ببینم نه با تو را!

 

باور می کنی؟

اگر بگویم دلم برایت تنگ شده.

نه، تو حقایق را هم انکار کردی! 

چه برسد به این دروغ ها.

 

به گمانم،

گره ها هم، مثل من، تو را گم کرده اند؛

که اینطور از درد به خودشان پیچیده اند.

 

 

کاش مَردم معنی بارانِ غمت را بلد بودند؛
مُردم از بس سوال تکراری شنیدم که:
چه شده است؟

 

تنها میراث حضورت،

ظهور عشقی بود که نبضش میراست.

 

 

می گویم هیچ انتظاری ندارم؛

ولی 

مگر می شود منتظرت نباشم؟!

 

 

باید رفلاکس کرد؛ 

کسی را که سر دل سنگینی می کند!

 

 

وقتی دلت برای کسی تنگ مـــــی شود

انگار بین عقل و دلت جنگ مــــی شود

 

شاید من هم آرام بودم؛

اگر تنها یکی برایم رام بود.

 

 

حَق با مُعلمَم بود:

توقع زیاد باعث دلخوری می شَود؛

شاید توقع یک لبخند هم از تو زیاد است.

 

 

باید شبیه آیینه بغل اتومبیل ها،

روی تمام مکالمات عاشقانه برچسب زد:

الفاظ، از آنچه می شنوید، دروغترند.

 

 

تو که اهل اردیبهشتی!

پس چرا؟

از هر طرف می گذرم به فروردینت می رسم.

 

 

به خاطر نِمی آورَم!

نِفرین بود؛

یا نِفرَت،

شاید هَم نَفَر،

این روزها عجیب بی حواس شُده ام.

واحد شُمارِشَت چه بود؟

 

 

 

تمام هِمتَم را 

جَمع کردَم که قبل از اینکه بیایی بِبَخشَمَت؛

نَتوانستم.

 

ولی نمی دانم چه شد، 

چون تو را دیدم 

بی اختیار گفتم:

"ببخشید"

 

حتی دلم هم طرف تو ایستاده!؟

 

 

گاهی دلتنگی را دوست دارم


زیرا دلم، تنها زندانیش را تنگ تر در آغوش می گیرد 

 

 

 

دِلتَنگَم هَنوز، دِلتَنگ

 

مُحتاجَم هَنوز، مُحتاج

 

شَب هِنگام که بَر اَفکارَم مُسَلَط می شَوی

 

آتشی اَز اَعماقِ قَلبَم  یَخِ عَقل را ذوب می کُند

 

و چه غَریبانه جاری می شَوند نَهرهای زُلال دِلتَنگی

 

صبح های نَبودَنَت 

 

وَقتی چَشم می گُشایَم

 

دنیا به چَشمَم تیره می شَود، چراکه تَمامِ بودنت

 

تَنها رویایی بوده اَز جِنسِ تَوَهُم

 

و باز مُحتاج تَر اَز هَمیشه، این مَنم دِلتَنگِ تو

 

 

 

 

 

شَب اَست و دوباره 

 

سُکوت

 

مَن هَم خاموش می شَوم

 

هیچ چیز نِمی گویَم

 

گِلِه هَم نِمی کُنَم

 

اینبار ساعَتِ کوفته بَر دیوار

 

هَر ثانیه بانگ دوری سَر می دَهد:

 

بیا، 

 

او را هَم آرام می کنم

 

اَما اینبار

 

قَلبَم با اُلگویی فِرُکتال فَریاد می زَنَد:

 

بیا،

 

تو بِگو

 

آن را چِگونه ساکت کُنَم.

 

 

 

از درخت بید آموختم

 

تک تک ثانیه ها

 

سایه ایست کوچک از جنس برگ

 

زمانی

 

که ثانیه ها سال شود

 

سایه ای سرد از جنس فراموشی

 

خورشیدی فروزان، از جنس عشق را

 

پنهان می کند

 

 

 

 

کودکی خردسال می شناسم


که سنش به اندازه فاصله بینمان است


نه پای آمدن دارد


نه توان ماندن


و تنها


یک کار را خوب بلد است


دلتنگی


هرگاه دلتنگ می شود


بهانه تو را میگیرد


و دردناکتر اینکه


من


نه توان به دوش کشیدنش را دارم


نه یارای تن دادن به خواسته های کودکانه اش


این وسط زندگی


جاده ای ست که مرا می خواند

 

و فقط یک اتنخاب باقی می ماند

 

رفــــــــــــتن

 

 

 

"مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم

 

با خیال او ولی تنهای تنها میروم

 

در جوابم شاید او حتی نگوید کیستی

 

شاید او حتی بگوید لایق من نیستی

 

مینویسم من که عمری با خیالت زیستم

 

گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم . . ."

 

شاعر این شعر رو پیدا نکردم ولی جوابش رو نوشتم:

 

رَفتی و تَنها یِکی نامه نِوشتی، بَس نَبود

 

آن بَرای این هَمه هِجران و دوری، بَس نَبود

 

من چِگونه کَعبه دِل، خالی اَز یادت کُنَم

 

وَقتی جُز یادِ نِگاهَت، دَر دِلم هیچکَس نَبود

 

لال باد آن زَبانی که بِگویَد، لایقم نیستی

 

تو عَزیزی، لایِقَت این عاشِق بی کَس نَبود

 

تا بَرای این سه بیتَت، پاسُخی دَرخور دَهم

 

عُمر نوح و صَبر اَیوبِ زَمان هَم، بَس نَبود

 

بازنگری

 

تا آفتابی دیگرِ "خسرو گلسرخی" به زبان من

 

چَشم و گوش باز کُن اِی خُفته به خواب غِفلَت


باز کُن قَفَسِ سِهره ایمانَت را


نور بُگشا به دِلِ چَشمِ خیالت اِی دوست


و بدان، لَحظه ها دَر گُذَرَند


و خدا مُنتَظِر اَست

 

 

 

بی چاره دِلم باز هَوادار تو شُد

 

بی چاره دِلم باز گِرفتار تو شُد

 

بی چارگی یک عُمر به همراه مَن اَست

 

زآن دَم که دِلم مَحو تَماشای تو شُد

 

 

 

گفته بودی زمانی که گلنارها برویند باز می گردی

 

تو را چه شد

 

که از آن وعده

 

ده بار فصل چیدن انار شد و

 

باز نگشتی

 

 

 

باز نومید گَشتم، اَز روزگار

سوی رَبّ، روی کَردم اُمیدوار

 

باز، طوفانی دَر دِلم آمد پَدید

شُست و بُرد، غیر از خُدا هَر چِه کِه دید

 

باز بارانی شُد دوباره، چَشمِ مَن

باز روحانی گَشت آن شَب، حال مَن

 

گویآ غَرقِ هِدایت، شُد دِلم

بَندۀ مَخصوصِ طاعَت، شُد دِلم

 

مَست بودم آن شَب، مَستِ بَندگی

تا که آمد، آن هوجومِ بی کَسی

 

ناگهان تَرسی دِلم را، تَسخیر کَرد

حال ناب بَندگی را، زَنجیر کَرد

 

گُفت با مَن، هان، بی آبروی رو سیاه

اِی که کَرده، عُمر و جانش را تَباه

 

تو به چه اُمید داری، دِل خوشی

تو که عُمرت را به بُطلان می کُشی

 

باز بارانی شُد دِلم از دَست خُود

نا اُمید و دِلشکسته، مَست خُود

 

غَرقِ اَشک و ناله بودم، نا اُمید

ناگهان اَز جانبِ حَق، مُژده رِسید

 

آنکه قَصدِ قُربتِ مُولا کُند

کی تو دیدی کَز دَرَش بیرون کُند

 

باز بَرگرد، این دِلم آغوشِ تُوست

آی آدم، این خدا مَخصوصِ تُوست

 

گر به دَرگاهم، توبه و زاری کَرده ای

من گُذشتم از حَقم، هَر چه کَرده ای

 

تا خُدایت رَحمان، بَهرِ بَندِه است

تَرس و نومیدی بِدان، اَز تو جُداست

 

پیشِ مَن یِکسان بُود، بی گناه و توبه کار

توبه کُن جانم، دَست اَز نومیدی بِدار

 

دیده بارانی گَشت، اَز سِرِّ سُخَن

حَق نَظَر کَردِه دوباره سوی مَن

 

باز، شوری دَر دِلم اُفتاد، باز

حَسرت دوری به دِل اُفتاد، باز

 

گریه کَردَم، با دلی اُمیدوار

که رَبَّت بَخشید، آن روزگار

 

مُژده دادم به دِلم، کاِی خوش سِرِشت

نامۀ اَعمالت حَق، اَز نُو نِوشت

 

این تو و این نامۀ خالی بُرو

چون که گُل کاری گُل بِنمایی دِرو

 

 

 

تحت تاثیر "باران که می بارد جدایی درد دارد" سروده مجتبی شریف

 

باران هوایی اَز دِل پُر دَرد دارد

 

دیر آشنا آری جُدایی دَرد دارد

 

آواز را بُردم زِ یاد وقتی که رفتی

 

تکرار آواز، دَر جدایی درد دارد

 

بال و پَرم دادی و یکباره رفتی

 

پرواز هم بی تو، تنهایی درد دارد

 

من گیج و مَدهوشم چِرا یکباره رفتی

 

این گیج مدهوش سینه ای پُر درد دارد

 

آموختی، رفتی، گذشتی از بی قرارت

 

این دِل اُمید وَصل یک نامرد دارد

 

 

 

سالیان دَر کوفتم عاقبت، دَر وا نشد

 

آن دِل مَغرورِ خامت، عاشق و شیدا نشد

 

کوچه ها گشتم پی اَت را یک به یک، امیدوار

 

حسرتا، حتی نشانی، از دلم پیدا نشد

 

خواب ها دیدم از وِصالت شب به شب، دیوانه وار

 

نیم تعبیری، عاقبت از آنهمه رویا نشد

 

گریه ها کردم شبانه، بی قرار و خسته دل

 

بغض سنگین گلویم، بی حضورت وا نشد

 

درد و دل کردم دمادم، با نسیم بوستان

 

بلبل عشقت دمی هم، همنشین ما نشد

 

روزها کردم نظر، رو به سوی جاده ها

 

مات تصویری ز رویت، بر دل رسوا نشد

 

گفته بودَش دوستی، روزگار درد آخر می شود

 

عمر این ساقی تمام و روزگارش، خوش نشد

 

 

 

دست تکان دادم

گفتی به سلامت

و دلگیر شدم وقتی

به جای خودت جانشین انتخاب کردی

و مرا به سلامت سپردی

سلامت جانشین خوبی نبود

چون 

از زمانی که رفتی 

او هم از کنارم پر کشید

 

 

 

کاش شروع نمی شد


سلامی که به لبخند ختم شد


کاش فرو افتاده بود


نگاهی که تو را عاشقانه دید


کاش بسته می ماند


لبی که با عشق تو باز شد


کاش کر می شد


گوشی که محبتت را شنید


کاش فرو نمی ریخت


غروری که با عشق لگد مال شد


کاش باور می کرد


دلی که فراموش شده بود

 

"رابطه ای که یکطرفه است،


یکطرفه است"

 

و من اینجا از نو شروع می کنم


با سلامی دوباره


با چشمی باز


با لبی غزل خوان


با گوشی شنوا


با غروری عاشق


دوستت دارم


به گمانم


هنوز دلم باور نکرده

 

"رابطه ای که یکطرفه است،


یکطرفه است"

 

 

 

پنهان شدی ز دیده، رنگ از رخم پریده

خشکیده آب دیده، کی می شود بیایی؟

 

دل خسته شد ز زاری، از رنج و بی قراری

ای مه وش بهاری، کی می شود بیایی؟

 

شب تنگ از سیاهی، دل تنگ از جدایی

روز وصال باقی، کی می شود بیایی؟

 

خون است دیده ما، عشق است گریه ما

آرامش دل ما، کی می شود بیایی؟

 

جانم به لب رسیده، عشقت به تب کشیده

هان نور جان و دیده، کی می شود بیایی؟

 

ای روح و جان نرگس، سرو روان نرجس

بی روی ماهت هرگز، کی می شود بیایی؟

 

در موسم بهاران، جمع است جمع یاران

ای یار بی قراران، کی می شود بیایی؟

 

میلاد روز عیدت، گشته دوباره فرصت

پایان پذیرد غیبت، کی می شود بیایی؟

 

دل منتظر به راهت، چشم پرتپش به پایت

تا جان کنم فدایت، کی می شود بیایی؟

 

ای منجی هدایت، خشکیده بحر طاقت

کی می شود بیایی؟ کی می شود بیایی؟

 

 

 

مرا ساختند تا تو را بترسانم


مرا ساختند تا تو را دور کنم


ولی من عاشقت شدم


کشاورز نمیدانست مترسک قلب نمی خواهد


بیچاره کشاورزی که مترسکش


عاشق پرندگان باشد

 

 

 

برای نشان دادن عشقتان

 

نیاز نیست


نظم عالم را بهم بزنید

 

نیاز نیست


آسمان را بشکافید


نیاز نیست


نیست را هست کنید

 

فقط کافیست


خود مهربان همیشگیتان باشید

 

عشق


یک لبخند ساده


یک سلام از ته دل


یک نوازش بی پیرایه است

 

عشق یعنی بودن